معاشرت کردن


    commingle
    hobnob
    socialize
    traffic

فارسی به انگلیسی

معاشرت کردن با افراد طبقه بخصوصی
move

مترادف ها

associate (فعل)
پیوستن، امیزش کردن، مربوط ساختن، شریک کردن، مصاحبت کردن، وابسته کردن، همدم شدن، معاشرت کردن

companion (فعل)
همراهی کردن، معاشرت کردن

intercommunicate (فعل)
امیزش کردن، معاشرت کردن، مبادله کردن، مرتبط بودن با، مراوده داخلی داشتن

communicate (فعل)
گفتگو کردن، معاشرت کردن، ارتباط برقرار کردن، مکاتبه کردن، کاغذ نویسی کردن، مراوده کردن، فرا فرستادن

پیشنهاد کاربران

consort
اختلاط کردن
نشست وخاست افتادن ؛ هم صحبت شدن. ملاقات کردن : بوصادق را نشست و خاست افتاد با قاضی بلخ ابوالعباس. ( تاریخ بیهقی ) .
نشست وبرخاست