مطلع کردن


    acquaint
    communicate
    illuminate
    impart
    inform
    post
    to inform

مترادف ها

acquaint (فعل)
اشنا کردن، اگاه کردن، مسبوق کردن، مطلع کردن

apprise (فعل)
مطلع کردن، تقویم کردن، اگاهی دادن، براورد کردن، قیمت کردن

apprize (فعل)
مطلع کردن، تقویم کردن، اگاهی دادن، براورد کردن، قیمت کردن

پیشنهاد کاربران

معلوم کسی کردن ؛ به او خبر دادن. او را مطلع کردن. به اطلاع او رساندن : به نزدیک ملک هیاطله رفت و معلوم ایشان کرد که ملک او را می رسد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 83 ) .