مصمم. [ م ُ ص َم ْ م ِ ] ( ع ص ) تصمیم گیرنده. رجوع به مصمَّم شود . مصمم. [ م ُ ص َم ْ م َ ] ( ع ص ) رجل مصمم ؛ مرد درست عزیمت درستکار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . دارای ثبات و استواری در کار : اگر رای تو بر این کار مقرر است و عزیمت در امضای آن مصمم ، باری نیک برحذر باید بود. ( کلیله و دمنه ) . سلطان بعد از استخارات عزیمت بر آن غزو مصمم کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 408 ) . عزم تأدیب و تعریک ایشان مصمم کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 322 ) . عزم غزوه بهاطیه مصمم کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 285 ) . عزم غزو کفار مصمم کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 34 ) . عزیمت بر قصد سجستان و حسم ماده خلف مصمم گردانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 249 ) . ... [مشاهده متن کامل]
مرا پای بست است خاقانی ایدر چرا عزم رفتن مصمم ندارم ؟ خاقانی. نه خاقانیم گر همی عزم تحویل مصمم از این کلبه غم ندارم. خاقانی. - مصمم شدن ؛ عازم شدن. ( ناظم الاطباء ) . عزیمت درست کردن. - || ثبات ورزیدن در کار. ( ناظم الاطباء ) . - مصمم شدن چیزی ؛ قطعی و استوار شدن قصد و نیت. تحقق و انجام گرفتن آن چیز : بامدادان که عزم سفر مصمم شد گفته بودندنش که فلان سعدی است. ( گلستان ) . - عزیمت مصمم گردانیدن ؛ آماده شدن. مصمم شدن. تصمیم گرفتن : مرغان. . . عزیمت بر توختن کین مصمم گردانیدند. ( کلیله و دمنه ) . - مصمم گشتن ؛ عزیمت درست کردن : به ضرورت عزیمت مصمم گشت بر آن که علمای هر صنف را بینم. ( کلیله و دمنه ) . || ( اصطلاح نجوم ) صمیم. ( یادداشت مؤلف ) . - کوکب مصمم ؛ کوکب صمیم ، ستاره ای که میان آفتاب و آن ، فاصله شانزده دقیقه یا کمتر باشد. ( از مفاتیح العلوم ) ( یادداشت مؤلف ) . و رجوع به صمیم شود. منبع. لغت نامه دهخدا
مصمم: همتای پارسی این واژه ی عربی، این واژه ی سُغدی است: چَزدیک cazdik