بیسکون. [ س ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی سکون ) جنبان. متحرک. ( ناظم الاطباء ) . || مشوش. مضطرب. بی آرام : هر جا که دلی است در غم تو بیصبر و قرار و بیسکون باد. حافظ. || کسی که از شوخی هیچ جا قرار نگیرد. ( غیاث ) . شوخ که در هیچ جا قرار نگیرد. ( آنندراج ) . رجوع به سکون شود.
آشورده
شک و شبیه تشویش
تجالا
دل نگران. [ دِ ن ِ گ َ ] ( ص مرکب ) مضطرب پریشان حواس. که ترسد و نداند چون شود از نیک و بد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . چشم براه. منتظر. ( ناظم الاطباء ) . مشوش سخت منتظر : کشته غمزه خود را به زیارت دریاب زآنکه بیچاره همان دل نگرانست که بود. حافظ. || ملول. اندوهگین. ( ناظم الاطباء ) .
مضطرب الاحوال
آشفته و پرشان
Distraught
غم دنیای دنی چند خوری باده بخواه / حیف باشد دل دانا که مشوش باشد ( حافظ )