مزاحم شدن


    annoy
    bother
    encumber
    molest
    importune
    intervene
    intrude
    trouble
    pinprick
    inconvenience

مترادف ها

annoy (فعل)
تحریک کردن، ازردن، خشمگین کردن، رنجاندن، عذاب دادن، دلخور کردن، اذیت کردن، بستوه اوردن، مزاحم شدن، عاجز کردن، عصبانی کردن

intromit (فعل)
جا دادن، دخالت کردن، مزاحم شدن، منصوب کردن، در اوردن، داخل کردن

trouble (فعل)
اشفتن، عذاب دادن، مزاحم شدن، زحمت دادن، ازار دادن، دچار کردن، مصدع کسی شدن، رنجه کردن

disturb (فعل)
پریشان کردن، اشفتن، مزاحم شدن، بر هم زدن، مختل کردن، مضطرب ساختن، مشوش کردن، بهم زدن

intrude (فعل)
مزاحم شدن، بزور داخل شدن، سرزده امدن، فضولانه امدن، بدون حق وارد شدن

buttonhole (فعل)
مزاحم شدن

obtrude (فعل)
مزاحم شدن، جسارت کردن، بدون تقاضا چیزی را مطرح کردن

perturb (فعل)
اشفتن، مزاحم شدن، ناراحت کردن

پیشنهاد کاربران

به دست و پای کسی پیچیدن ؛ مزاحم او شدن. سبب گرفتاری و رنج او شدن :
آب می پیچد ز حیرانی به دست و پای سرو
از گلستانی که آن شمشادبالا بگذرد.
صائب ( از آنندراج ) .
تزاحم
متعرض شدن