واژه مرسوم معادل ابجد 346 تعداد حروف 5 تلفظ marsum نقش دستوری صفت ترکیب ( صفت ) [عربی، جمع: مراسم و مراسیم] مختصات ( مَ ) [ ع . ] ( اِمف . ) آواشناسی marsum الگوی تکیه WS شمارگان هجا 2 منبع فرهنگ فارسی معین واژگان مترادف و متضاد
Ritual
پرکار، پرکاربرد، کاربردی، فراگیر
فراگیر، روامند
شناخته شده. رایج
باب روز
پرکاربرد پرکاربرد بسان واژه ی �رایج� می توان در بسیاری جاها آمیخته واژه ی �پرکاربرد� را بجای واژه ی �مرسوم� نیز به همان آرش، بکار برد. برگرفته از پی نوشت یادداشتی در پیوند زیر: ب. الف. بزرگمهر ۳۰ دی ماه ۱۳۹۳ https://www. behzadbozorgmehr. com/2015/01/blog - post_34. html
گسترش یافته ( واژه نامه کوچک زبان پارسی، انتشارات فرهنگ ایران ) ، روامند، باآیین و واژه بالا گرچه بانگرشی در واژه نامه دهخدا می بینیم خود فردوسی نیز این واژه را در شاهنامه بکار برده است: رسم رسم . [ رَ ] ( ع اِ ) چاه پنهاکرده بخاک . ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) . چاه آب پنهان کرده در خاک . ج ، اَرْسُم و رُسوم . ( از اقرب الموارد ) . ... [مشاهده متن کامل]
◄ نشان یا بقیه ٔ آن . ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( کشاف زمخشری ) . نشان . ( مهذب الاسماء ) ( غیاث اللغات ) ( از فرهنگ سروری ) . نشان و اثر. ( فرهنگ رشیدی ) . ج ، رُسوم ، رُسم . ( مهذب الاسماء ) . نشانه . ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . آنچه از آثار خانه در زمین بماند. ( از اقرب الموارد ) : دگر هر کجا رسم آتشکده ست که بی هیر بد جای ویران شده ست . فردوسی . آنجا که بود مستی ایام گذشته آنجاست همه رسم و طلول و دمن من . منوچهری . تا بر آن آثارشعر خویشتن گریند باز نی بر آثار و دیار و رسم و اطلال و دمن . منوچهری . ایا رسم و اطلال معشوق وافی شدی زیر سنگ زمانه سحیقا. منوچهری . امروءالقیس و لبید و اخطل و اعشی و قیس بر طللها نوحه کردندی و بر رسم بلی . منوچهری . ♦ رسم ِ دار؛ نشانه ٔ خانه ای که با زمین هموار شده باشد ج ، رسوم . ( یادداشت مؤلف ) . ◄ نشان ناپیدا. ج ، اَرْسُم ، رُسوم . ◄ چیزی که بدان دینار را جلا دهند. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) . ◄ نوشته . ◄ چوب گنده ای که بدان انبار را مهر کنند. تمغا. ( ناظم الاطباء ) . دَج ( در تداول قزوین و آذربایجان ) . تمغا، و آن چوبیست گنده که بدان انبارها را مهر کنند. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) . جوالیقی در شرح کلمه ٔ �روسم � گوید: فارسی و معرب است و. . . و آن رسم است که بدان مهر کرده میشود. ( از المعرب جوالیقی ص ١٦٠ ) . ◄ داغ و نشان . ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) . ◄ به آنچه در مقابل حقیقت قرار دارد اطلاق شود. شاعری گفته است : �اری ودکم رسماً و ودی حقیقة�، و آن مولد است . ( از اقرب الموارد ) . رسم . [ رَ ] ( ع مص ) محو کردن باران خانه ها را و باقی گذاشتن نشان آنها را چسبیده بر زمین : رسم الغیث الدیار رسماً. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) . ◄ نشان کردن بنا را. ( ناظم الاطباء ) . ◄ نوشتن . ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) ( از اقرب الموارد ) . نبشتن کتب و خط. ( منتهی الارب ) ( از نشوءاللغة ص ٥ ) ( از اقرب الموارد ) . ◄ کار فرمودن کسی را. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) . امر کردن کسی را به انجام دادن چیزی . ( از اقرب الموارد ) . ◄ غایب شدن در زمین . ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . ◄ مهر کردن خرمن . ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) . دج کردن ( درتداول قزوین ) . مهر نهادن . ( دهار ) . مهر کردن . ( مصادر اللغه ٔ زوزنی ) . ◄ نهادی نهادن . ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) . ◄ نهادی نهادن ، یعنی بنشانی و قانون . ( یادداشت مؤلف ) . ◄ نشان سرای با زمین هموار شدن . ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . ناپیدا شدن نشان . ( تاج المصادر بیهقی ) . ◄ اثر گذاشتن . ( از نشوءاللغة ص ٥ ) . اثر گذاشتن ناقه در زمین . ( از اقرب الموارد ) . ◄ رسم ِ اسقف به کسی ؛ دادن درجه ای از درجات کلیسابر وی ، و اسم آن رِسالَة است . ( از اقرب الموارد ) . رسم . [ رَ ] ( ع اِ ) طریق و آیین . ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) . آیین و روش و منوال و طرز و شیوه و قاعده و قانون و طریق و وضع. ( ناظم الاطباء ) . آیین و روش . ج ، رسوم ، مَراسِم . ( آنندراج ) . قاعده و قانون و این لفظ عربیست . ( از غیاث اللغات از سراج اللغات ) . نهاد. ( فرهنگ سروری ) . قاعده و آداب . ( از لغات ولف ) . سنت . مقررات . ( یادداشت مؤلف ) . بمعنی قاعده و قانون و طرز و اسلوب ، و خود عربیست که در فارسی نیز بهمین معنی بکار رود. ( از شعوری ج ٢ ص ١٠ ) . آیین و قاعده . ( فرهنگ سروری ) ( فرهنگ رشیدی ) . آیین و روش . قاعده . قانون . ( از فرهنگ فارسی معین ) ( از فرهنگ نظام ) . آیین . ( غیاث اللغات از منتخب اللغات و برهان ) . بمعنی آیین و روش بفارسی با لفظ گرفتن و آوردن و داشتن و نهادن و بر جای داشتن و پخته کردن و بردن و دیدن و انداختن و برافکندن و برداشتن و زدودن و شکستن و برخاستن و برافتادن مستعمل . ( آنندراج ) . شیوه و عادت متعارف . ( از برهان ) ( از لغت محلی شوشتر ) : چنین است رسم سپنجی سرای نخواهد که مانی بدو در بجای . فردوسی . چنین است رسم سرای جهان همی راز خویش ازتو دارد نهان . فردوسی . چنین است رسم سرای فریب گهی بر فراز و گهی بر نشیب . فردوسی . چنین است رسم سرای سپنج گهی ناز ونوش و گهی درد و رنج . فردوسی . زبهر رسم همی نیزه را سنان سازد وگرنه نیزه ٔ او را به کار نیست سنان . فرخی . آیین جهان رسم جهاندار فریدون بر شاه جهاندار فری باد و همایون . عنصری . رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه . منوچهری . و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم در نتوان گذشت . ( تاریخ بیهقی ) . چند کار سلطان مسعود برگذارد همه بانام آنها را نیز بباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٤٤ ) . چه چاره داشتم که دوستی همگان به جای نیاوردمی که این از رسم تاریخ دور نیست . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٢٥٥ ) . چون بدین اندر محمد را بباشی دوستدار رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس . ناصرخسرو. ز حجت پند بشنو کآگهست او ز رسم چرخ دوار ستمکار. ناصرخسرو. این بود همیشه رسم گیتی شادیش غم است و شکّرش سم . ناصرخسرو. چون این رسمها را ببینی بدان که این بیشتر بهر روی و ریاست . ناصرخسرو. و آن دختر را برسم غلامان کلاه برنهادند و برفتند. ( اسکندرنامه ) . به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان یکی بساخت کمانگه یکی نواخت رباب . مسعودسعد. هرگاه این رسم مستمر گشت ، همگان در سر این غفلت شوند. ( کلیله و دمنه ) . پس به نیکان کجا بد اندیشم رسم و سنت چگونه گردانم . خاقانی . هست طریق غریب نظم من از رسم وسان هست شعار بدیع شعر من از پود و تار. خاقانی . مهر بریدن ز دوست مذهب ما نیست لیک چنین هم طریق و رسم ترا بود. خاقانی . و نظام مملکت و رونق دولت بقرار معهود و رسم مألوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت . ( سندبادنامه ص ١٠ ) . در توحید زن کآوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری . نظامی . رسم ستم نیست جهان یافتن ملک به انصاف توان یافتن . نظامی . رسم ضعیفان به تو نازش بود رسم تو باید که نوازش بود. نظامی . حالی از آن خطه قلم برگرفت رسم بدو راه ستم برگرفت . نظامی . مرغ خانه اشتری را بی خرد رسم مهمانش به خانه می برد. مولوی . خوشدلی در کوی عالم روی نیست زآنکه رسم خوشدلی یک موی نیست . عطار. عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم که سایلان نتوانند سایلان را دید. اثیر اومانی . شنیدم که شاپور دم درکشید چو خسرو به رسمش قلم درکشید. ( بوستان ) . قصه ٔ لیلی مخوان و غصه ٔ مجنون عشق تو منسوخ کرد رسم اوایل . سعدی . روز وصلم هست کوتاه و شب هجرم دراز کز دم سردم جهان رسم زمستان یافته ست . امیرخسرو دهلوی . وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی بیفشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت . حافظ. بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار حاشا که رسم جور و طریق ستم نداشت . حافظ ( از ارمغان آصفی ) . وآنکه گیسوی ترا رسم تطاول آموخت هم تواند کرمش داد من مسکین داد. حافظ. پرسیدن یاران کهن رسم قدیم است چونست که این رسم به عهد تو برافتاد. کمال خجندی . ای قاعده ٔمهر و وفا کرده فراموش این رسم چه رسم است و چه آیین که تو داری . خواجه آصفی . بیش ازین رسم میانداری نمی آید ز من در دکان خودفروشی چند دلالی کنم . تأثیر اصفهانی . درآن مکان که تو از راه قدر بنشینی زمانه رسم گسستن از آن مکان برداشت . ثنای مشهدی ( از ارمغان آصفی ) . آمد شرف براه مکان تو جان سپرد رسم وفا به مردم عالم نمود و رفت . شرف قزوینی ( از ارمغان آصفی ) . رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن . قاآنی . ♦ اسم و رسم ؛ مراد مشخصات ظاهری و حد رسم منطقی است و اصطلاحاً شهرت و خاندان و شرف و بزرگی و جلال . نام و نشان . آوازه واثر. تشخص و سرشناسی : هفتادواند تن را به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ١٠٢ ) . ♦ با اسم و رسم ؛ مشهور و دارای بزرگی و جلال . مشخص و سرشناس و نامور. ♦ برسم ؛ برطبق قاعده . از روی آیین و شیوه ٔ معمول . رسمی . بر قرار و طریق مقرر : بامدادان در صفه ٔ بزرگ بار داد [ مسعود ] و حاجبان برسم می رفتند پیش . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ١٣٨ ) . بازگشت بدانکه مواضعه نویسد برسم . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٢٨١ ) . در تاریخ محابا نیست آنانکه با ما به آمل بودند اگر این فصول بخوانند داد خواهند داد و بگویند که من آنچه نبشتم برسم است . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٤٧٠ ) . رسول را به جایگاه نیکو فرودآوردند و پیش تخت بردند سخت برسم پیش آمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٤٣ ) . ♦ بی اسم و رسم ؛ گمنام . ♦ رسم پرداز ؛ پردازنده به آیین و سنت . مراعات کننده ٔ قواعد ورسوم . آنکه به انجام شیوه و سنت و رسم بپردازد. آنکه رعایت سنت و آیین بکند. که مرسوم و معمول بین مردم را رعایت کند : به رنگ رسم پردازان تکلف می کنم بیدل وگرنه معنی الفت عبارت را نمی تابد. بیدل . ♦ رسم کسی را گرفتن ؛ به سنت وی عمل کردن . طریقه و آیین و شیوه ٔ او را بکار بستن . به رسم و سنت وی رفتن . بر پی او رفتن : آفتاب دین پیغمبر محمدبِن ْ حسین آن خداوندی که در دین رسم پیغمبر گرفت . معزی نیشابوری ( از ارمغان آصفی ) . ۩ مرسوم او را گرفتن . مرسوم او را در قبض و در اختیار گرفتن . ♦ رسم و آیین ؛ شیوه و طریق . طریقه و آیین و سنت : چه از رسم و آیین نوروز و مهر زاسبان و از بنده ٔ خوب چهر. فردوسی . مر او را به آیین پیشین بخواست که آن رسم و آیین بد آنگاه راست . فردوسی . ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر ای برون آورده ماه مملکت را از محاق . منوچهری . ♦ رسم و راه ؛ آداب و سنن . ( یادداشت مؤلف ) : چنین داد پاسخ که ای شهریار همه رسم و راه از در کارزار. فردوسی . و رجوع به رسم و ره شود. ♦ رسم و رای ؛ رسم و راه . ( آنندراج از غوامض سخن ) : همه زنگیان پیش خسرو بپای فرومانده عاجز در آن رسم و رای . نظامی ( از آنندراج ) . ♦ رسم و ره ؛ رسم و راه : داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر. سوزنی . شکستن سپه و دستگیر کردن خصم نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد. سوزنی . و رجوع به رسم و راه شود. ♦ رسم و نهاد ؛ قاعده و قانون . ( یادداشت مؤلف ) : بگویم ترا من نشان قباد که او را چگونه ست رسم و نهاد. فردوسی . زمانش همینست رسم و نهاد به یک دست بستد بدیگر بداد. فردوسی . ♦ راه و رسم ؛ رسم و راه . آداب و سنن . ( یادداشت مؤلف ) . طریقه و شیوه : که دانید کَاکنون ببندد میان بجای آورد راه و رسم کیان . فردوسی . همه راه و رسم پلنگ آورم سر سرکشان زیر چنگ آورم . فردوسی . که سعدی راه و رسم عشقبازی چنان داند که در بغداد تازی . سعدی ( گلستان ) . به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها. حافظ. ♦ با رسم و فر ؛ باقاعده و باشکوه . بآیین و بشکوه : ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر وی ملک و ملک ز تو بانهاد. مسعودسعد. ♦ به رسم کاری بودن ؛ برای آن کار معین بودن . ( یادداشت مؤلف ) : از این مطبخ [ اسدآباد ] تا آنجا که وی بودی خوردنیها دست بدست غلامان مطبخ بدادندی از بسیاری بندگان که به رسم این کار بود. ( مجمل التواریخ و القصص ) . ◄ ترتیب وانتظام . دستور. وضع. ( ناظم الاطباء ) . قواعد و مقررات : بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٨٠ ) . ◄ عادت و خوی . ( ناظم الاطباء ) . دأب . ( یادداشت مؤلف ) . عادات . ( لغات ولف ) . معمول و متعارف . ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ) . روشی که قانون آن را در روابط افراد معتبر می داند. حقوق عادی . عرف و عادت . ( فرهنگ فارسی معین ) : به هر سال یک بار کردی چنان برفتی بدان رسم در سیستان . فردوسی . آنچه رسم است که اولیای عهود دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی . . . هرچه تمامتر ما را فرمود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٢١٤ ) . گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه ای نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است که وکیل درنویسد و بازنماید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٣١ ) . رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد همگان به سلام وی روند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٢٧ ) . آنچه می یافتند می ستدند و اندک چیزی به خزانه می رسید که بیشتر می ربودند چنین که رسم است و در چنین حال باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٤٥٩ ) . عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکارانی که رسم است . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٨٣ ) . عادت و رسم این گروه ظلوم نیک ماند چو بنگری به ظلیم . ؟ ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٨٨ ) . خوی نیکو و داد را بلفنج کاین دو سیرت ز رسم احرار است . ناصرخسرو. گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم همواره پیش دیو بداندیش چاکرند. ناصرخسرو. مرداسنگ . . . و هنج از هر یکی نیم درمسنگ و نیم مرهم سازند چنانکه رسم است . ( ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) . همه را بکوبند و به انگبین بسرشند چنانکه رسم است . ( ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) . رسم ترکانست خون خوردن ز روی دوستی خون من خورد و ندید از دوستی در روی من . خاقانی . خمیده بیدش از سودای خورشید بلی رسم است چوگان کردن از بید. خاقانی . اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی . ( گلستان ) . رسم است که مالکان تحریر آزاد کنند بنده ٔ پیر. سعدی ( گلستان ) . دانمت آستین چرا پیش جمال می بری رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری . سعدی . نمی دانم به هر جایی که هستی خلاف رسم و عادت کن که رستی . شبستری . بکلی دور شو از رسم و عادت بگو از جان و دل قوت شهادت . پوریای ولی ( از ارمغان آصفی ) . هر دهی رسم و عادتی دارد. اوحدی . مکتوب گاهی رسم بود از کلک گوهربار تو منسوخ کرد آن رسم هم کم لطفی بسیار تو. فضل اردستانی . نی اضطراب کرده بدل جای نه سکون کز زلف بیقرار تو رسم قرار بود. واله هروی . ♦ بی رسمی ؛ رفتار و عمل خارج از اصول متعارف . حرکت خلاف عرف و قاعده و قانون . ظلم . ( یادداشت مؤلف ) : این زن پیش رسول ملک روم بنالید و گفت مرا شوی بود و از بزرگان مصر بود بمرد و این خانه ٔ مرا بی رسمی کردند و رسول او را گفته بود که تو و خانه ٔ تو از این ملک برهانم . ( ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ) . ♦ رسم رفتن ؛ معمول شدن . متداول گشتن : رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه نویسد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٢٠٧ ) . ◄ رواج . ◄ معامله . ( ناظم الاطباء ) . ◄ خدمتکار نزدیک مانند آبدار و جامه دار. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از لغت محلی شوشتر ) . خدمتکار نزدیک . ( فرهنگ اوبهی ) . ♦ به رسم بودن ؛ پیشکار بودن . جزو عمال امیر یا بزرگی قرار داشتن . ( فرهنگ فارسی معین ) . ◄ وظیفه و مشاهره . ( ناظم الاطباء ) . وظیفه و مواجب . ( فرهنگ نظام ) . مجازاً، بمعنی راتبه و وظیفه . ( آنندراج ) . مقرری . مستمری . ( یادداشت مؤلف ) . بمجاز، به معنی وظیفه و مشاهره . ( غیاث اللغات از سراج اللغات ) . وظیفه و مواجب که به نوکران دهند، و در این معنی نیز عربیست . ( از فرهنگ رشیدی ) . عوارض . حق العمل . ( فرهنگ فارسی معین ) : رسم شعرا از تو هزار و دوهزار است آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری . فرخی . ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر. فرخی . گرانی آمدش از من بدل مگر که چنین بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر. عنصری . امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است . ( تاریخ بیهقی ) . و نه حد بود آنرا که نوشتکین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت و ولایت مرو که به رسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٥٤٣ ) . رنجها را برسم دربستی عرصه ها را به وجه بگشادی . مسعودسعد. و هر کسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رساندندی بی تقاضا. ( نوروزنامه ) . گفتی از رسم سی هزار درم کم ز سی نیزه گیر نتوان یافت . نظامی . از رعیت بجای رسم و خراج گه کمر خواستی و گاهی تاج . نظامی . ♦ رسم الاستیفاء؛ مرسوم و مقرری دیوان مستوفیان . مستمری متصدی دفترمحاسبات و امور مالی در قدیم . مؤلف تذکرة الملوک گوید : مستوفی الممالک بشرح جزو رسم الاستیفاء و غیره داشته : رسم الاستیفاء. از محال سیصدودو تومان ونه هزاروپنجاه وهشت دینار بابت . . . ( تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص ٥٩ ) . ♦ رسم الحساب ؛ مرسوم دیوان شمار وحساب و محاسبات . مقرری محاسبه . وظیفه ٔ مرسوم حسابداری . مؤلف تذکرة الملوک در شرح رسم استیفاء مستوفی الممالک گوید : رسم الحساب از محاسبات از قرارتومانی سی دینار. . . ( ص ٥٩ ) . ♦ رسم الوزارة ؛ مقرری و مرسوم شغل وزارت . مؤلف تذکرةالملوک گوید : وزیر دیوان اعلی که مواجبی ندارد و بشرح جزورسم الوزارة و غیره و انعام و رسومات در وجه . . . او مقرر است . رسم الوزارة و غیره که از محال معین بوده . . . ( ص ٥٢ ) . ◄ نبشته . ( ناظم الاطباء ) . ◄ فرمان . ( دهار ) . ◄ خطوط نقاشی و کشیدن آنها. ( فرهنگ نظام ) . ◄ شکل . پیکر. صورت . ( یادداشت مؤلف ) . ◄ بازیی است که کودکان مکتبی در کشتها و باغ روی شوخی و ذهن آزمایی کنند بدان سان که همگی گرد هم نشینند و یکی از اول گیرد و از هر یک بپرسد که چه خورده ای او می باید چیزی بگوید که یا در آن حروف رسم ، یعنی �ر، س ، م � نباشد مانند پلو و نان و غیره و یا همه ٔ حرف آنرا داشته باشد مانند �سر ماهی � و امثال آن ، اگر درست گفت ازاو بگذرد و اگر غلط گفت همه ٔ حضار بر او گویند: گه خورده ای ، و همچنین بدور گردد. ( لغت محلی شوشتر ) . ◄ ( اصطلاح صوفیه ) صفت است که در ابد جریان می یابد بوسیله ٔ آنچه در ازل جاری شده است یا در علم خدای تعالی گذشته است . ( از تعریفات جرجانی ) . در اصطلاحات صوفیه عادت را گویند رسم و هرچه بی نیت بود آن رسم وعادت باشد و بعضی گویند رسم عبارت از خلق و صفات آنهاست که ماسوی اﷲ باشد و بالجمله ظواهر خلق و ظواهر شریعت را رسم گویند. ( از مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ) . نزد صوفیه رسم مرادف عادت می باشد. . . رسم عادت را گویند عادتی که بی نیت بود. پس مرد باید که اول نیت خود را از شائبه ٔ نفسانی و داعیه ٔ شیطانی خالص گرداندو این به قوت علم می شود. مصراع : هرکه را علم نیست نیت نیست . و یا رسم عبارت از خلق و صفات اوست ، چه رسوم آثار و نشانه هاست و هرچه جز خدای باشد نشانه های الهی است که ناشی از افعال اوست . ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . و رجوع به کتاب اخیر ذیل ص ١٩٦ و مآخذ مندرج آن شود. ◄ ( اصطلاح منطق ) تعریف شی ٔ به عرضیات مانند تعریف انسان به ماشی و ضاحک ، به خلاف حد که تعریف شی ٔ به ذاتیات باشد چون تعریف انسان به حیوان ناطق . ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث اللغات ) . در عرف منطقیان عبارت از ممیز عرضی است . . . و یا مجموع چند عرضی است که فی الجمله موجب امتیاز معرف از ماعدا باشد. ( از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی ) . در عرف علمای منطق قسمی از معرف در مقابل حد باشد و آن بر دوگونه است : رسم تام . . . و رسم ناقص . . . و در نزد علمای اصول رسم اخص از حد می باشد زیرا قسمتی از حد باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . آنچه از عرضیات تنها بود یا آمیخته با ذاتیات آنرا رسم خوانند پس اگر افادت تمیز کلی کند تام بود والاّ ناقص . ( اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص ٣٤١ ) : اسم تو ز حد و رسم بیزار ذات تو ز نوع و جسم برتر. ناصرخسرو.