مداخله کردن


    interfere
    intervene
    meddle

مترادف ها

put in (فعل)
تقاضا کردن، رساندن، مداخله کردن، کنار امدن با

interfere (فعل)
دخالت کردن، فضولی کردن، پا گذاشتن، پا بمیان گذاردن، مداخله کردن، پا میان گذاردن

meddle (فعل)
امیختن، فضولی کردن، ور رفتن، مداخله کردن، در وسط قرار دادن، دخالت بیجا کردن

interlope (فعل)
فضولی کردن، مداخله کردن، پا در میان کار دیگران گذاردن

intermeddle (فعل)
فضولی کردن، مداخله کردن

interpose (فعل)
میانجی شدن، پا بمیان گذاردن، مداخله کردن، در میان امدن

intervene (فعل)
حائل شدن، مداخله کردن، پا میان گذاردن، در میان امدن، در ضمن روی دادن، فاصله خوردن

interject (فعل)
مداخله کردن، بطور معترضه گفتن، در میان اوردن، در میان انداختن، در میان امدن

stickle (فعل)
مداخله کردن، میانجگیری کردن

پیشنهاد کاربران

meddle in=to deliberately try to influence or change a situation that does not concern you, or that you do not understand SYN interfere

بپرس