مختل کردن


    encumber
    discomfit
    dislocate
    disrupt
    hamper
    interfere
    invade
    unbalance
    upset
    violate
    snag
    hogtie

فارسی به انگلیسی

مختل کردن حواس
unhinge

مختل کردن حواس کسی
baffle

مختل کردن دید چشم
blind

مختل کردن فکر
unhinge

مختل کردن قطار راهاهن
derail

مترادف ها

disturb (فعل)
پریشان کردن، اشفتن، مزاحم شدن، بر هم زدن، مختل کردن، مضطرب ساختن، مشوش کردن، بهم زدن

disorder (فعل)
مغشوش کردن، بر هم زدن، مختل کردن

frustrate (فعل)
باطل کردن، خنثی نمودن، خنثی کردن، عقیم کردن، مختل کردن، نا امید کردن، عقیم گذاردن، هیچ کردن، فکر کسی را خراب کردن

hip (فعل)
مختل کردن، جستن، لی لی کردن

disarrange (فعل)
مغشوش کردن، بر هم زدن، به ترتیب کردن، مختل کردن، به هم زدن

untune (فعل)
به ترتیب کردن، مختل کردن، فاقد هماهنگی کردن

disadjust (فعل)
مختل کردن

disorganize (فعل)
مختل کردن، درهم و برهم کردن، بهم زدن، بی نظم کردن، تشکیلات چیزی را بر هم زدن

mistune (فعل)
مختل کردن

پیشنهاد کاربران

کَراشیدن = اختلال یافتن، مختل شدن
کَراشیده = مختل ( دچار مشکل شده در میانه کار )
کَراش = اختلال ( مشکل در میانه یک کار )
بن خان: ۱ - لغت نامه دهخدا ۲ - برهان قاطع
پس:
کراشیده کردن، کراشاندن = مختل کردن
...
[مشاهده متن کامل]

کراشانش = اخلال ( مشکل آفریدن در میانه یک کار )
( آیا این واژه با crash پیوند دارد؟!!! )
#پارسی دوست

upset

بپرس