محسوس

/mahsus/

    perceptible
    sensible
    palpable
    tangible
    corporeal
    noticeable
    observable
    perceivable
    marked

فارسی به انگلیسی

محسوس بودن
feel, touch

مترادف ها

appreciable (صفت)
قابل تحسین، محسوس، قابل ارزیابی

sensible (صفت)
معقول، محسوس، بارز، لامسه ای

phenomenal (صفت)
شگفت انگیز، پیدا، محسوس، فوق العاده، پدیده ای، حادثه ای

tangible (صفت)
محسوس، قابل لمس، پر ماس پذیر، لمس کردنی

perceptible (صفت)
محسوس، قابل درک، ادراک شدنی

پیشنهاد کاربران

محسوس. [ م َ ] ( ع ص ) به حس دریافته شده. آنچه به حواس ظاهر دریافته و ادراک شود. مقابل معقول. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . مقابل معقول یعنی آنچه به قوای باطنی و عقل دریافته شود. دریافته شده به یکی از حواس خمسه. ( غیاث ) ( آنندراج ) . دریافت شده. لمس شده. دانسته شده. ( ناظم الاطباء ) :
...
[مشاهده متن کامل]

محسوس نیستند ونگنجند در حواس
نایند در نظر که نه مظلم نه انورند.
منبع. لغت نامه دهخدا

" اندیشیده و یابیده ": معقول و محسوس.
محسوس:یابشه.
حس:یابش.
حاسّ:یابشگر.
حسی:یابشی.
احساس:یابشها. یابِشَن.
محسوس = پودات / پولابی
قابل مشاهده
واضح
سلیم
محسوس: واژه ای اربی و از حس می آید که در فارسی با دریافتنی ها برابری دارد.
قابل حس با حواس پنجگانه
مقابل فراطبیعی
مقابل عقلانی
سُهیده
دریافتنی
محسوس
ظاهر
حس شدنی
عینی
" سهشدار" از واژه سهش به معنای حس.
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)