محدب. [ م ُ دِ ] ( ع ص ) گوژپشت گرداننده. ( آنندراج ) . || که شایق و راغب کند. ( ناظم الاطباء ) . || مهربان کننده کسی را. ( آنندراج ) .
محدب. [ م ُ ح َدْ دِ ] ( ع ص ) آنکه پشت بلند می سازد و گوژپشت می کند. ( ناظم الاطباء ) .
... [مشاهده متن کامل]
محدب. [ م ُ ح َدْ دَ ] ( ع ص ) احدب. خلاف مقعر. ( ازاقرب الموارد ) . مقابل مقعر. مقابل گود و فرورفته. کنج. کوژ. دوتا. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . و منه محدب الکبد و مقعرها. ( اقرب الموارد ) . حدبه دار و کوژپشت و برآمده. ( ناظم الاطباء ) : پس بدان رگ بزرگ که از جانب محدب رسته است برآید ( کیلوس ) و آن رگ را به تازی الطالع من الکبد گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
منبع. لغت نامه دهخدا
آینه ی محدب: آینه ی کوژ.
آینه ی مقعر: آینه ی گود.
درفش زبان پارسی برافراشته است.
بوس به همگی.