مُحاکِمه کَردَن: دادگاهی / دادرسی / دادوری کردن، تاهیدن
دادرسی کردن، به دادرسی نشاندن / کشاندن
نمونه:
در این نشست که در �شعبه ی یکم بیدادگاه اَنقُلاب اسپهان� به مهتریِ �میخ در گِل�* براتی برگزار شد، توماج صالحی را با برچسب های �افساد فی الارض�، �تبلیغ علیه نظام�، �همکاری با دولت متخاصم�، �اغوا یا تحریک مردم به جنگ و کشتار با یکدیگر� و �توهین به رهبری� به دادرسی نشاندند ( محاکمه کردند ) .
... [مشاهده متن کامل]
* همانا �القاضی� جاودانه عُبید زاکانی
برگرفته از یادداشتی در دست کار
prosecute
محاکمه کردن، مورد دادرسی قرار دادن
e. g. he is being tried for murder
دارند او را به اتهام قتل محاکمه می کنند.