متحد

/mottahed/

    united
    allied
    ally
    bedfellow
    confederate
    friend
    one

فارسی به انگلیسی

متحد الشکل
uniform

متحد المرکز

متحد انتخاباتی
running mate

متحد شدن
band, combine, confederate, conjoin, team, unify, unite, ally

متحد کردن
ally, band, confederate, conjoin, knit, unify, unite, weld, yoke, to unite

متحد کننده
yoke

مترادف ها

conjunct (صفت)
بهم پیوسته، متحد، متصل

confederate (صفت)
هم پیمان، متحد، متفق، موتلف

federate (صفت)
وابسته، هم پیمان، متحد

allied (صفت)
متحد، پیوسته، منسوب

united (صفت)
متحد، پیوسته

unified (صفت)
متحد، متشکل از قطعات مرتبط

integrated (صفت)
متحد

married (صفت)
متحد، پیوسته، متاهل، شوهردار، عروسی کرده

پیشنهاد کاربران

دشمن متخاصم = پتیارمند
دوست متحد = هیارمند
متحد. [ م ُت ْ ت َ ح ِ ] ( ع ص ) ( از �و ح د� ) یکی شده. ( آنندراج ) . پیوسته و متفق و موافقت کرده و متصل و یکی شده و یکی کرده. ( ناظم الاطباء ) :
پس بدین سبب آنچ پوست او رقیق بود و متحد بود پوست او به لب ، لب او دو نیمه بود. ( قراضه طبیعیات ص 46 ) .
...
[مشاهده متن کامل]

جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جان های مردان خداست.
مولوی.
باشد که طالب و مطلوب متحدباشند. ( اوصاف الاشراف ) .
- متحدالزمان ؛ یک زمان. ( فرهنگستان ایران ) .
- متحدالشکل ؛ هم شکل. همسان.
- متحدالمآل ؛ بخشنامه. ( فرهنگستان ایران ) .
- متحد شدن ؛ پیوسته شدن ، متفق شدن و یکی گشتن. ( ناظم الاطباء ) : و فرونریزد تا به روزگار دراز آن رطوبت که با گل متحد شده است. . . ( قراضة طبیعیات ) .
- متحد کردن ؛ پیوسته و متصل کردن و متفق نمودن و یکی کردن. ( ناظم الاطباء ) .
- متحد گردیدن ؛ متحد شدن : و چون آتش بدو متحد و متداخل گردد بیاض ضوء او بر سرخی غالب گردد. ( قراضه طبیعیات ) .
منبع. لغت نامه دهخدا

Associate
همپشت
آمیخته واژه ی �همپشت� را بجای واژه ی از ریشه عربی �متفق� بکار برده ام؛ آن را می توان بجای واژه ی �متحد� نیز بکار برد.
برگرفته از پی نوشت نوشتاری در پیوند زیر:
https://www. behzadbozorgmehr. com/2015/12/blog - post. html
متکی به هم
متحد از وحدت و واحد میاد ولی متفق از اتفاق و توافق و موافقت میاد پس متحد یعنی کاملا باهم یکی اند ولی متفق یعنی تو یه قضیه خاص توافق نظر دارن
جمله سازی با کلمه متحد
متحدان: دوستان همبسته
همره
یکی، موتلف، متفق، هماهنگ، هم پیمان، هم دل، همراه، هم رای، هم عهد

در زبان پارسیگ یا پارسی میانه یا پهلوی به دوست ( ویکان Vikan ( پهلوى: دوست، متحد، همکار ) گفته میشد پس به جای متحد میشود گفت ویکان
هم پیمان
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)