مبشر

/mobaSSer/

    harbinger of good news
    forerunner
    foreunner
    missionary

مترادف ها

annunciator (اسم)
اعلام کننده، مبشر

پیشنهاد کاربران

مبشر : آن که خبر خوش و مژده می دهد، نوید دهنده .
مژده ور. [ م ُ دَ / دِ وَ ] ( ص مرکب ) بشیر. مبشر. ( منتهی الارب ) . قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. ( ناظم الاطباء ) . نویدرسان. مقزع. که مژده آورده است. آن که مژده یعنی خبر خوش دارد. دارای خبر خوش. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
...
[مشاهده متن کامل]

اگر یکشب به خوان خوانی مر او را مژده ور گردد
به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها.
ناصرخسرو.
گشتند خلق مژده ور خویش یکدگر
از سروران دین که فلانجا فلان رسید.
سوزنی.
شوند اهل سمرقند شاد از آمدنش
چو این خبر به بخارا برد نسیم صبا
بخاریان هواخواه صدر و بدر جهان
روند مژده ور افزون ز ذره های هوا.
سوزنی.
چون آمد از ثنا به دعای بقای تو
شد مستجاب و مژده ور جاودان رسید.
سوزنی.
گفت هرکس که مرا مژده دهد
چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع
مژده ور باشم مر او را و شفیع.
مولوی.

نویدگر. [ ن ُ گ َ ] ( ص مرکب ) مبشر. صاحب نوید. ( آنندراج ) . بشیر. که بشارت و خبر خوش آرد :
خلق را خلق او نویدگر است
نور ماه ازجمال جرم خور است.
سنائی.
اتصال نجوم خاطر او
فیض طبع مرا نویدگر است.
...
[مشاهده متن کامل]

خاقانی.
شب گذشته ست و اول سحر است
بانگ بلبل همه نویدگر است.
امیرخسرو ( از آنندراج ) .
|| به مهمانی خواننده. بشارت دهنده به ضیافت. ( فرهنگ فارسی معین ) . دعوتگر. که کسان را به جائی دعوت کند :
سوی تو نویدگر فرستادند
بر دست زمانه ز آفرینش دو
یکّی سوی دوزخت همی خواند
یکّی سوی عز و نعمت مینو.
ناصرخسرو.
طایفه ای از مخدرات اشراف. . . درآمدند. . . گفتند یا رسول اﷲ دعوتی است. . . این چشم و چراغ را [ فاطمه را ] دستوری ده تا مجلس افروزی کند. . . آن نویدگران جامهاء فصفاص پوشیده. . . ( سنائی ، مقدمه حدیقه ) ( از فرهنگ فارسی معین ) .

بشارت دهنده
مبشیر
بشارت دهنده

بپرس