بی درنگ، بدیهی، ضروری، فوری، بلا واسطه، پهلویی، انی
instantaneous(صفت)
فوری، انی
پیشنهاد کاربران
زود
بی درنگ، بدون درنگ
بی معطلی
درحال ؛ فوراً. فوری. برفور. علی الفور. درزمان. فی الفور. درساعت : درحال آنچه گفتنی بود بگفتم و دل وی را خوش کردم. ( تاریخ بیهقی ) . رقعه نوشتم و عذری خواستم. . . درحال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید. ( سفرنامه ناصرخسرو ) . بسیار نیکویی گفت و بنشاندش و هم درحال خلعت وزارت پوشانید. ( تاریخ برامکه ) . . . . عاقل و زیرک ، درحال استقبال کرد عثمان بن ابی العاص را. ( فارسنامه ابن البلخی ص 115 ) . و نیزه بر سینه شهرک زد و بکشت ، و درحال کفار هزیمت شدند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 114 ) . و چون فرودآمدند تا آسایشی دهند. . . گرد لشکر بهرام پدید آمد، درحال بندویه اپرویز را گفت : جامه و ساز خویش مرا ده. ( فارسنامه ابن بلخی ص 101 ) . و للیانوس درحال جان سپرد و هزیمت در آن لشکر افتاد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 71 ) . هرکه از خدمت کاران خدمتی شایسته به واجب بکردی ، درحال او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت. ( نوروزنامه ) . ... [مشاهده متن کامل]
روانه شد چو سیمین کوه درحال درافکنده بکوه ، آواز خلخال. نظامی. درحال کور شد. داوری پیش قاضی بردند. ( گلستان ) . عتاب آغاز کرد که درحال مرا بدیدی چراغ بکشتی ، بچه معنی ؟ ( گلستان ) . درحال بفرمود منادی کردند. ( مجالس سعدی ) . درازگوش خود را یافت و درحال آمد بسرور تمام. ( انیس الطالبین ص 108 ) .