فلک زده

/falakzade/

    hapless
    miserable
    star-crossed
    wretched
    unfortunate
    afflicated
    wretch

پیشنهاد کاربران

خوارزار. [ خوا / خا ] ( ص مرکب ) خوار و زار. نزار. بدبخت. ( یادداشت بخط مؤلف ) . ضَرِع. ضَروع. ( منتهی الارب ) .
گمشده بخت ؛ بدبخت. بی بخت :
ایاگمشده بخت و بیچارگان
همه زار و غمخوار و آوارگان.
فردوسی.
ز گرگین سخن رفت با شهریار
از آن گمشده بخت بدروزگار.
فردوسی.
که ای گمشده بخت از آزادگان
که گم باد گودرز گشوادگان.
فردوسی.
سست بخت . [ س ُ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت و بی طالع. ( ناظم الاطباء ) . مدبر و بدبخت . ( آنندراج ) : غمت بر سست بختان کرده لازم سست کوشی را. ظهوری .
بدروزگار. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. ( ناظم الاطباء ) ( از ولف ) . بدطالع. ( آنندراج ) . تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار :
چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بدروزگار.
فردوسی.
...
[مشاهده متن کامل]

ز گرگین سخن رفت با شهریار
از آن گمشده بخت و بدروزگار.
فردوسی.
چنین گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بدروزگار.
فردوسی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار .
سعدی ( بوستان ) .
|| ظالم و جفاکار. ( آنندراج ) . شریر. ( ناظم الاطباء ) . پادشاه یا فرمانروایی که باستمکاری روزگار را به بدی دارد :
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار.
فردوسی.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت پایدار.
سعدی ( بوستان ) .

شوم بخت. [ ب َ ] ( ص مرکب ) بدبخت. تیره بخت. سیاه بخت. شوربخت. ( یادداشت مؤلف ) :
سپهبد چه پرسد از آن شوم بخت
که نه کام بادش نه تاج و نه تخت.
فردوسی.
تیره روز. [ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) تیره بخت و تیره کوکب و تیره سرانجام، کنایه از مدبر و بدبخت. ( آنندراج ) . تیره روزگار. بدبخت. ( ناظم الاطباء ) :
یکی جفت تخته، یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت.
...
[مشاهده متن کامل]

اسدی ( گرشاسب نامه ) .
ز آفت روزگار بر خطرم
هر چه روز است تیره روزترم.
خاقانی.
اگر بینوائی بگرید به سوز
نگون بخت خوانندش و تیره روز.
سعدی ( بوستان ) .
نخواهی که گردی چنین تیره روز
بدیوانگی خرمن خود مسوز.
سعدی ( بوستان ) .
تیره روزان خوب می دانند صائب قدر هم
شام زلف آخر به فریاد غریبان میرسد.
صائب ( از آنندراج ) .
مهر را تیره روز خواند مه
تا ترا ذوق گشت مهتاب است.
ظهوری ( ایضاً ) .

- کوربخت ؛ بی دولت. بی طالع :
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل.
سعدی.
دژم بخت
ستاره سوخته. [ س ِ رَ / رِ ت َ / ت ِ ] ( ص مرکب ) کنایه از مُدْبَر و بداختر. ( آنندراج ) ( بهار عجم ) :
نسوخته ست بهیچ آتشی دو بار سپند
ستاره سوختگان ایمنند از دوزخ.
صائب ( از آنندراج ) .
نظیری نظیراو نتواند گردید. اختری ستاره سوخته ٔ او باشد. ( دره ٔنادره چ شهیدی ص 74 ) . || ( اصطلاح علم هیأت ) سوختن ستاره آن بود که با آفتاب سهم آید و بشعاع آفتاب روشنایی ستاره از میان رود. ( از التفهیم ) .
...
[مشاهده متن کامل]

بخت برگشته
واژه ی از ریشه عربی �نحس� که در بالا از آن چون یکی از برابرهای �فلک زده� یاد شده، بیش تر به آرش �شوم� یا �بداختر� است؛ گرچه آن را نیز می توان با اندک چشم پوشی در این باره بکار برد. از دید من، آمیخته واژه ی �بخت برگشته� به آرش باریکِ �فلک زده� است و هیچ شوندی، چه در این باره یا باره های دیگر نمی بینیم که در برگردانِ واژه های بیگانه به پارسی، همواره از روشِ برگردان واژه به واژه ی واژه های بیگانه به پارسی ( تحت اللفظی ) سود جست؛ چنین روشی بخودی خود، افتادن در دام واژگان و گاه دستور زبان بیگانه است و در بسیاری باره ها به برگردانی نارسا و زیانبار می انجامد.
...
[مشاهده متن کامل]

بپرس