bed
فروکردن
فارسی به انگلیسی
مترادف ها
سوراخ کردن، سفتن، شکافتن، سپوختن، رسوخ کردن، فروکردن، خلیدن
خیساندن، فرو کردن، اشباع کردن، شیب دادن
جا دادن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، فرو کردن، نشاندن، جاسازی کردن، در درون کار کردن
جا دادن، فرو کردن، نشاندن
جا دادن، خواباندن، محاط کردن، دور گرفتن، فرو کردن، نشاندن، در درون کار کردن
دزدیدن، لگد زدن، راندن، فرو کردن، بهم زدن، تجاوز کردن به، هل دادن، اب پز کردن، دزدکی شکار کردن، برخلاف مقررات شکار صید کردن
متراکم کردن، بستن، مسدود کردن، شلوغ کردن، منقبض کردن، چپاندن، فرو کردن، گنجاندن، پارازیت دادن
سوراخ کردن، رخنه کردن در، انداختن، چپاندن، فرو کردن، بزور باز کردن، پرتاب کردن
تحمیل کردن، فرو کردن
فهماندن، فرو کردن، پایمال کردن، جایگیر ساختن، تلقین کردن
کندن، کاوش کردن، فرو کردن
دفع کردن، به زور پیش بردن، فرو کردن
فرو کردن
فرو کردن، کاشتن، القاء کردن، جای دادن