فلخمیدن و فرخمیدن و فلخمودن نیز گویند
گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی
من بیایم که یکی فلخمه دارم کاری.
حکاک.
جوان بودم وپنبه فخمیدمی
چو فخمیدمی دانه برچیدمی.
طیان.
گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی
من بیایم که یکی فلخمه دارم کاری.
حکاک.
جوان بودم وپنبه فخمیدمی
چو فخمیدمی دانه برچیدمی.
طیان.
[فَ خَ دَ] ( مص ) 1 - به مجاز سر هم کردن و بافتن
افسوس نیاید ترا از این کار
بر خویشتن این رازها مفرخم ( دیوان ناصرخسرو، 277 )
2 - جدا کردن پنبه از دانه و خس و خار آن؛ حلّاجی کردن. نیز رک. فلخمیدن، فلخیدن
... [مشاهده متن کامل]
الحلج؛ پنبه فرخمیدن ( المصادر، 94 )
{برگرفته از ذیل فرهنگهای فارسی، علی رواقی}
افسوس نیاید ترا از این کار
بر خویشتن این رازها مفرخم ( دیوان ناصرخسرو، 277 )
2 - جدا کردن پنبه از دانه و خس و خار آن؛ حلّاجی کردن. نیز رک. فلخمیدن، فلخیدن
... [مشاهده متن کامل]
الحلج؛ پنبه فرخمیدن ( المصادر، 94 )
{برگرفته از ذیل فرهنگهای فارسی، علی رواقی}