عمل کردن


    act
    behave
    function
    operate
    perform
    tread
    treat
    work
    ize _
    play
    walk
    slobber
    to do
    to practise
    to act
    to operate on
    to put in practice
    to carry out
    to render practicable

فارسی به انگلیسی

عمل کردن با بی دقتی
bang

عمل کردن با جرات
venture

عمل کردن با خشونت
bang

عمل کردن با خودنمایی و فضل فروشی
pontificate

عمل کردن با غلو و احساسات
emote

عمل کردن باهم و به طور هماهنگ
concur

عمل کردن بر ضد چیزی
militate

عمل کردن به
follow

عمل کردن به عنوان چیزی
function

عمل کردن به قول
fulfil, fulfill

مترادف ها

function (فعل)
عمل کردن، کار کردن، وظیفه داشتن

do (فعل)
انجام دادن، عمل کردن، بدرد خوردن، کردن، کفایت کردن

practice (فعل)
عمل کردن، ورزش، تمرین کردن، ممارست کردن، برزیدن

execute (فعل)
ادا کردن، عمل کردن، نمایش دادن، اداره کردن، اجرا کردن، اعدام کردن، عمل اوردن، قانونی کردن، نواختن

act (فعل)
برانگیختن، عمل کردن، رفتار کردن، کنش کردن، کار کردن، جان دادن، روح دادن، اثر کردن، بازی کردن، نمایش دادن

work (فعل)
عمل کردن، کار کردن، زحمت کشیدن

operate (فعل)
قطع کردن، عمل کردن، بکار انداختن، اداره کردن، گرداندن، راه انداختن، بفعالیت واداشتن، بهره برداری کردن، دایر بودن، عمل جراحی کردن

exercise (فعل)
عمل کردن، بکار انداختن، استعمال کردن، تمرین کردن، تمرین دادن

پیشنهاد کاربران

انجام دادن
کردن
وفا کردن
برای نمونه به عهد خود عمل کرد
به عهد خود وفا کرد
عمل نکرد
وفا نکرد
کنش گیری
عمل کند= کار کند
برگزیدن و استفاده کردن و به کار گیری
اقدام کردن

بپرس