دیر زیستن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) عمر بسیار کردن. دراز زیستن :
شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران.
فرخی.
دیرزی و آنکه عز تو طلبد
همچو تو شاد باد و دیر زیاد.
... [مشاهده متن کامل]
فرخی.
- دیرزی ؛ بسیار بمان و زندگانی کن. ( برهان ) ( انجمن آرا ) دیرپا. دیربپای. اطال اﷲ بقاک :
دیرزی در نشاط و لهوو لعب
دیرزی دیر و جاودانه ممیر.
سوزنی.
شادباش ، ای دوستان از دولت تو شادخوار
دیرزی ، ای دشمنان از هیبت تو در زحیر.
سوزنی.
گر جان ما بمرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست.
خاقانی.
هشت شرط دوستی غیرت پزی
همچو بعد از عطسه گفتن دیرزی.
مولوی.
- دیر زیاد ؛ دیر زید. عمر دراز کند. دراز پاید :
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
جان گرامی بجانش اندر پیوند.
رودکی.
آخر شعر آن کنم که اول گفتم
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند.
رودکی.
شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران.
فرخی.
دیرزی و آنکه عز تو طلبد
همچو تو شاد باد و دیر زیاد.
... [مشاهده متن کامل]
فرخی.
- دیرزی ؛ بسیار بمان و زندگانی کن. ( برهان ) ( انجمن آرا ) دیرپا. دیربپای. اطال اﷲ بقاک :
دیرزی در نشاط و لهوو لعب
دیرزی دیر و جاودانه ممیر.
سوزنی.
شادباش ، ای دوستان از دولت تو شادخوار
دیرزی ، ای دشمنان از هیبت تو در زحیر.
سوزنی.
گر جان ما بمرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست.
خاقانی.
هشت شرط دوستی غیرت پزی
همچو بعد از عطسه گفتن دیرزی.
مولوی.
- دیر زیاد ؛ دیر زید. عمر دراز کند. دراز پاید :
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
جان گرامی بجانش اندر پیوند.
رودکی.
آخر شعر آن کنم که اول گفتم
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند.
رودکی.
پیمودن سالی یا روزی و یا شبی ؛ عمر کردن. بر او گذشتن سالی یا روزی یا شبی :
به اندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی اندازه پیموده سال.
فردوسی.
و گرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
بسی پهلوان جهان بوده ام
به بد روز هرگز نپیموده ام.
فردوسی.
ز یزدان و از گشت گیتی فروز
بر این راز چندی بپیمود روز.
فردوسی.
به اندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی اندازه پیموده سال.
فردوسی.
و گرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
بسی پهلوان جهان بوده ام
به بد روز هرگز نپیموده ام.
فردوسی.
ز یزدان و از گشت گیتی فروز
بر این راز چندی بپیمود روز.
فردوسی.
عُمریدن = عمر کردن.
زندگی کردن
زندگانی کردن
زیستن
زندگانی کردن
زیستن