عصب

/~asab/

    nerve
    neuro-

فارسی به انگلیسی

عصب بینایی
optic nerve

عصب دار سازی
innervation

عصب دار کردن بخشی از بدن
innervate

عصب شامه
olfactory nerve

عصب شناسی
neurology

مترادف ها

chord (اسم)
قوس، سیم، تار، زه، ریسمان، وتر، عصب

tendon (اسم)
وتر، عصب، پی، زردپی، پوره، اوتار

nerve (اسم)
قدرت، وتر، عصب، پی، رشته عصبی

پیشنهاد کاربران

عصب. [ ع َ ] ( ع مص ) پیچیدن و تافتن. ( منتهی الارب ) . پیچاندن چیزی را و تاب دادن آن. ( از اقرب الموارد ) . || پیوستن و ضم نمودن. ( منتهی الارب ) . بستن و محکم کردن. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) . || فراهم آوردن شاخ متفرق درخت را به عصا تا برگ آن ریخته شود. ( منتهی الارب ) : عصب الشجرة؛ شاخه های پراکنده درخت را بدور آن گرد آورد و آنها رازد تا برگهایش بریزد. ( از اقرب الموارد ) . شاخه های درخت بهم وابستن. ( تاج المصادر بیهقی ) . || بستن خصیه تکه و کبش چندان که بی کشیدن بیفتد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . بستن خایه گشن تا بیفتد. ( تاج المصادر بیهقی ) . || بستن هر دو ران ناقه جهت دوشیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . بستن ران شتر تا شیر دهد. ( تاج المصادر بیهقی ) . || عصابه به سر بستن. ( منتهی الارب ) . سر وابستن. ( تاج المصادر بیهقی ) . || سرخ گردیدن افق. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . || چرکناک گردیدن دندان از غبار و مانند آن. ( منتهی الارب ) : عصبت الاسنان ؛ دندانها چرک شد از غبار و مانند آن از قبیل شدت تشنگی یا ترس و بیم. ( از اقرب الموارد ) . عُصوب. و رجوع به عصوب شود. || رشتن. ( منتهی الارب ) . غزل. ( از اقرب الموارد ) . || گرفتن به پنجه چیزی را. ( منتهی الارب ) . قبض و گرفتن. ( ازاقرب الموارد ) . عِصاب. و رجوع به عصاب شود. || خشک شدن آب دهن در آن از تشنگی و جز آن. ( منتهی الارب ) : عصب الریق بالفم ؛ آب دهان خشک شد. ( از اقرب الموارد ) . خدو بر دهن خشک شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) . || عصب الریق فاه ؛ آب دهان ، دهان او را خشک کرد. ( از اقرب الموارد ) . || احاطه کردن. گویند: عصب القوم بفلان ؛ یعنی مردم گرد آن شخص درآمدند برای کارزار و یا حمایت کردن. و عصبة به معنی قوم شخص ، از همین معنی است. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ) . || لازم گرفتن چیزی را. ( منتهی الارب ) . ملازم گشتن. ( از اقرب الموارد ) . || قدرت یافتن بر چیزی. ( منتهی الارب ) . || عصبت الابل بالماء؛ دور زدند شتران بر آب و آن را احاطه کردند. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) . گرد آمدن شتر بر آب. ( تاج المصادر بیهقی ) . || فرض و واجب نمودن. ( از اقرب الموارد ) .
...
[مشاهده متن کامل]

منبع. لغت نامه دهخدا

نرو
پیان = عصب
پیانی = عصبی
پیانژه = نورون
اکبیا. [ اَ ] ( هزوارش ، اِ ) به لغت زند و پازند پی که عصب باشد. ( از هفت قلزم ) ( از لغت فرس اسدی ) ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از آنندراج ) .
عصب از واژه ها تازی شده هست و ریشه آن از اَس در فارسی هست و از اَس اومدن اَساس و اصل رو هم گرفتن و دست کاری شده عصب هم از اس میاد چون اس از پایه و ریشه و پی اساس یک چیز میاد و عصب هم ینی همون پی و برابر عصب تو فارسیم پی هست پس عصب از اس گرفته شد و دست تو نوشتارش آوردن یه ب هم بهش افزودن با سپاس
واژه عصب
معادل ابجد 162
تعداد حروف 3
تلفظ 'asab
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [عربی، جمع: اعصاب] ( زیست شناسی )
مختصات ( عَ صَ ) [ ع . ] ( اِ. )
آواشناسی 'asab
الگوی تکیه WS
...
[مشاهده متن کامل]

شمارگان هجا 2
منبع فرهنگ فارسی عمید
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی هوشیار

برق یاخته
سُهشگر معادل مناسبی نیست چرا که این واژه مناسب واژه حسگر یا سنسور می باشد.
عصب زدن = عصبی و بی حوصله بودن
فاز عصب برداشتن = عصبانی شدن
‏پی = عصب
پیانی = عصبی ( به معنای مربوط به عصب نه به معنای عصبانی و خشمگین )
{ پیانی: پِی ( =عصب ) به علاوه پسوند وابستگی - انی. همچون نور 》 نورانی، جسم 》 جسمانی، کِی 》 کیانی و . . . }
بن مایه: لغت نامه دهخدا
پی، رگ
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)