عریان

/~oryAn/

    naked
    bare
    nude
    altogether
    bald
    simple
    unvarnished

فارسی به انگلیسی

عریان ساز
stripper

عریان شدن
strip

عریان گرا
nudist

عریان گرایانه
nudist

عریان گرایی
nudism

عریان گرد
streaker

عریان گردی کردن
streak

عریان وار
baldly

عریان کردن
bare, denude, strip

مترادف ها

bare (صفت)
ساده، اشکار، عریان، لخت، عاری

naked (صفت)
برهنه، عریان، لخت، پاک

nude (صفت)
برهنه، عریان، لخت

bald (صفت)
برهنه، طاس، عریان، کچل، بی مو، کل، بی لطف، بی ملاحت

پیشنهاد کاربران

عریان. [ ع ُرْ ] ( ع ص ) برهنه. ( منتهی الارب ) ( دهار ) . آنکه لباسهای خود را کنده باشد. ( از اقرب الموارد ) . عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج ، عریانون. ( منتهی الارب ) :
...
[مشاهده متن کامل]

ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
منبع. لغت نامه دهخدا

عریان. [ ع ُرْ ] ( ع ص ) برهنه. ( منتهی الارب ) ( دهار ) . آنکه لباسهای خود را کنده باشد. ( از اقرب الموارد ) . عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج ، عریانون. ( منتهی الارب ) :
...
[مشاهده متن کامل]

ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا
خیره نروی گُرْسنه و تشنه و عریان.
ناصرخسرو.
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان.
ناصرخسرو.
وقت پیکار نقش خانه فتح
نفس آن حله پوش عریان باد.
مسعودسعد.
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان.
خاقانی.
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی.
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی.
خاقانی.
از برونم پرده اطلس چه سود
چون برون پرده عریان میزیَم.
عطار.
قفاخورد و گریان و عریان نشست
جهاندیده ای گفتش ای خودپرست.
سعدی.
سفر کرد بامدادان ، دیدند عرب را گریان و عریان. ( گلستان سعدی ) .
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند.
نظیری.
از نور مهر و ماه چه میکاهد
گر کسوتی ببخشد عریان را.
قاآنی.
از لعاب سنگ تابد شعله عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق.
صائب ( از آنندراج ) .
- عریان النَّجی ؛ زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. ( منتهی الارب ) . آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. ( از اقرب الموارد ) .
|| بمجاز، بری. دور. محروم :
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم.
مسعودسعد.
|| ریگستانی که هیچ نرویاند. ( منتهی الارب ) : رمل عریان ؛ قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. ( از اقرب الموارد ) . || اسب دراز. ( منتهی الارب ) . اسب خرامان و درازدست وپا. ( از اقرب الموارد ) .
عریان. [ ع ُرْ ] ( اِخ ) لقب باباطاهر، عارف و شاعر معروف همدان در قرن پنجم است. رجوع به باباطاهر شود.
منبع. لغت نامه دهخدا

زَت
شَما
رت، عور، برهنه، لخت
حمید رضا مشایخی - اصفهان
دوستان . عور _ عربی است. تلاش کنید تنها گزینه های پارسی سره را بنویسید
عریان؛ دارای معرفت، معرفت در میان، معرفت نهفته در جان، معرفتی در اندرون همیان. همانند اصطلاح بابا طاهر عریان.
از برونم پرده اطلس چه سود
چون برون پرده عریان میزیَم.
بابا طاهر عریان
ناملفوف . [ م َ ] ( ص مرکب ) بدون لفافه . در لفافه پیچیده ناشده . عریان . برهنه . آشکار.
نامستور. [ م َ ] ( ص مرکب ) آشکار. ظاهر. هویدا. پیدا. واضح . صریح . پدیدار. غیرمستقر. ناپوشیده . لائح . || عریان . لخت . برهنه .
مکشوف تن ؛ عریان. لخت. برهنه بدن : هول واقعه چنان سر و دست و پای را بی خبر گردانیده بود که مکشوف تن در آن سرما می رفتیم. ( نفثةالمصدور چ یزدگردی ص 92 ) . و رجوع به مکشوف شود.
لیسک بر وزن لیست
در منطقه نهبندان خراسان جنوبی به معنای برهنه و عریان است
رت، برهنه، پتی، عور، لخت
لاج
رت
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٤)