چسبیدن، عذاب دادن، اذیت کردن، بستوه اوردن، بیحوصله کردن
trouble(فعل)
اشفتن، عذاب دادن، مزاحم شدن، زحمت دادن، ازار دادن، دچار کردن، مصدع کسی شدن، رنجه کردن
bother(فعل)
نگران شدن، نگران کردن، عذاب دادن، زحمت دادن، درد سر دادن، مخل اسایش شدن، جوش زدن و خودخوری کردن
irk(فعل)
ازردن، رنجاندن، عذاب دادن، بد دانستن، بیزار بودن، فرسوده شدن، بی میل بودن
hassle(فعل)
عذاب دادن، عاجز کردن
give trouble(فعل)
عذاب دادن
molest(فعل)
عذاب دادن، تجاوز کردن، ازار رساندن، معترض شدن
importune(فعل)
عذاب دادن، عاجز کردن، مصرانه خواستن، اصرار کردن به، سماجت کردن، ابرام کردن
پیشنهاد کاربران
دمار از جان ( نهاد، هستی ، دماغ ، مغز ) کسی برآوردن ( درآوردن ) ؛ او را بسیار عذاب دادن. سخت شکنجه دادن. کنایه است از به هلاکت افکندن و هلاک کردن و کشتن او. ( از یادداشت مؤلف ) : بدو گفت سرخه که ای شهریار ... [مشاهده متن کامل]
ز جان تهمتن برآرم دمار. فردوسی. گر او درنیاید درین کارزار برآریم از جان دیوان دمار. فردوسی. براند از برش رخش وبسپرد خوار برآوردش از مغز یکسر دمار. فردوسی. هر کجا گردنکشی اندر جهان سر برکشید تو برآوردی به شمشیر از تن و جانش دمار. فرخی. و مسلمانان بر اثر کافران همی رفتند و می کشتند تا دمار از نهادکافران برآوردند. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 54 ) . که گر بازکوبد درِ کارزار برآرند عام ازدماغش دمار. سعدی ( بوستان ) . یکی را به نیرنگ مشغول دار دگر را برآور ز هستی دمار. سعدی ( بوستان ) . هر که دد یا مردم بد پرورد دیر و زود از جان برآرندش دمار. سعدی. و رجوع به ترکیب �دمار از سر کسی برآوردن � و �دمار از روزگار کسی برآوردن � شود.
پوستین بر سر کسی زدن . [ ب َ س َ رِ ک َ زَ دَ ] ( مص مرکب ) او را اذیت و آزار و شکنجه و عذاب دادن : سال پارین با تو ما را چه جدال و جنگ خاست سال امسالین تو با ما درگرفتی جنگ و کین باش تا سال دگر نوبت کرا خواهدبدن تا که را می بایدم زد بر سر وی پوستین . منوچهری .