کلام عَتیق؛ ( به سبک مینایی )
نشسته در کنار پنجره
پَهن جَره ای غبار گرفته
در سر سودای سماوات
فنجان چایی با مُسَمّا،
میانش از جنس مینا
نورانی از جنس گیلاس
بر لب طاقچه
بُخارش پر شور و شیدا
... [مشاهده متن کامل]
با رقصی متین
با چشمانی کم سو
تاریک و غبار گرفته
از آنسوی پنجره، از دور دست ها
نسیمِ نظیم نماز، نسیم صبح صبا
نسیم سماوات، وزیدن گرفت
ابر کرامت باریدن گرفت
گرد و غبار، زدودن گرفت
چشم روشن شد
روزنه ای پدیدار شد
نور تابید نور رسید
از اندرون کوهی بلند
از اندرون کوهی استوار،
کوهی رشید، در قد قامت اِوِرِست
کوهی درخشان در شکل الماس
الماسی خواستنی الماسی دماوند
الماسی مَجید، پُر مَجْدُ مُژده
الماسی صَبور و الماسی زَبور
از برای بَذری بُرزو، بذری ریز و مبارز
از برای آریوبرزن ها در کوی و برزن ها
الماسی برازنده از جنس بُرزان و وَندان
با پیوندی مبارک از جنس البرز و اَلْوَند،
هَمیانش در اندرون بُرزکار و بُرزْوَندان
از برای زاگرُست شدن
از برای ساج و ساروج شدن
از برای شارژ و سراج شدن
از برای شرجی شدن
از برای ساق کشیدن
از برای سترگ شدن
از برای بزرگ شدن
با سِتیغی سِتُرگ
طالب نفسکشی کوه نورد
از برای دَرنَوَردیدن
کوهی جَلیلُ الْقَدر
با نام جلال الدّین
خواستنی چون دِیْم آوند
از سر تا به پا، از دامنش
جمله ی نوری جمیل،
مثال چشمه ای چاچی،
چاوید و جوشان
از برای چاوشگری تشنه
نور نابی از منبع و
از انبان نبیع تابید،
جان، مجنون شد
تن تنابید
تن، از پایین به بالا از بالا به پایین
از دامن به قُلّه، از قُلّه به دامن
سنگ به سنگ، صخره به صخره
سخت رَهی پر از سنگ های سخت
سنگ و صخره هایی پر از سخاوت
با داستان ها و راستان هایی پر از حلاوت
چون حکیمی پر از حِکمت و حکایت
کوه را فرهادوار دَر می نَوَردید
از دامنش چشمه ای شیرین جاری شد
چشم مشروب شد
چشم نوشین و نَشمین شد
چشم روژین و روژان شد
چشم تیزبین شد، چشم ریزبین شد
نور هور شد، هوری شور و شیرین
مثال ثمره ای از نان و نونی سمیر
از ترکیب شیر و آرد و پنیر
نورانی، نیرو بخش و اَردشیر
هور خور شد، خورشید پدیدار شد
خورشید درختشید، شادی خروشید
تَنْ، تَنْ نور شد تن طنین شد تن وطن شد
طیف نور، جمله جمله می تابید
چشمانِ تشنه و عطشان
جرعه جرعه می نوشید
چشم به جمال نور جمیل شد
جمله ای پر نور، از فاصله ای بسیار دور
جمله ای جمیل، کلامی کلیم
کلامی قدیمی، کلامی آنتیک
از ستیغی سترگ از عصر عتیق
چون دَوا و اَدویه ای بهر مداوا
از داوودی مقاوم و مداوم و با دوام
قاووتی پُرقووتُ قُوَّت، پُرقِدمتُ باقیمت، با قوام
قِیطاس و قِیطون، مقید بهر مُلاقات از دریای لُغات،
به غایت با لیاقت، حلقه حلقه بهر تلقیح و لغایت
قدیری قِیدِ تقدیر، نقد و مقدونی بهر قدرت
قائدی با تَقَیُّد، نقد و مقدونی بهر دِقَّت
در رَه اقدام، قیطران بهر تقدیم با تَقَدُّم
لِقاحی بَهر تَلقیح، عَتیقه، از عَهدی عَتیق
مُوْسیقی بَهر سِیقل از سوق و سوغاتی سَویق
مثال دُ رِ می فا سُ لا سی از سازی دقیق
از کلام اِنَّ شانِئَکَ پُر شأن و نعشه بهر طوطیا
چون نهالی را نشاندن با هَرَس از خاک بالا با نشاء
بهر چشمانی تشنه از نوری لطیف، شَأْنتیا
چون آبی روان و آبی زلال در جویباری،
نوری روان چون جریان راغی از نورون
بهر رونق، در اَرماق ما از عهدی عتیق
مثال باغ و بوستان یا داستان گنجی
در صندوقچه ای زرین از عصر باستان
از برای دَبِستَن در هر دبستان
و آن نور لطیف این جمله بود؛
( ( ( و خداوند متعال، اولین چیزی که خلق کرد
کلام بود ) ) )
کلامی کُن فیکون
کلامی پَر کسر و کاسْتمان
کلامی کثیر و کوثر، کلامی کاستان
کلامی کاهنده و زاینده
تا رسید این مطلب،
مکثی در مغز آمد پدید
چون کوثری، بهر تکثیر
مطلبی آمد برون از اندرون
و اولین کلام، هووو بود
هووو کاه شد کاه کوه شد
هووو سرازیر شد
قُوَّتی ایجاد شد
اَشکِ عشقِ خدا جاری شد
چون ابری لطیف از ستیغ کوه
از لوح آسمان، لوحی حَمورابین
چون رِفرِنْسی فِرنسین و فانوسین
از متارکه و ترکیب قطرات
بهر رقیه با تَرَقّی و ارتقاء
خوش بار و باران، باریدن گرفت
کوه سَرش سپیدان شد
هوا خِویس شد
زمین خیس شد
چَزّابه ای، برپا شد
چَزّابه، اروند شد
اروند جاری شد
خیسستان پدیدار شد
زیستانی در سیستان آغاز شد
جاری در اَندرون ماهوری
ماهوری از جنس آدم
ماهور پُر هوررر شد
هور عبدالله و هورالعظیم هویدا شد
ملک هستی مالامال از کلام و باراک شد
آدم از لطف صاحب کلام، کامل و بارور شد
تولدی آغاز شد
یاهویی از اندرون آدم هووو گفت
هووو نوشته شد
سکوتی ایجاد شد
سکوت فریاد خاموش شد
جان به آواز ، گوش سپرد
نوشته مزه مزه نوش شد
آدم نوشین شد
زَم زَمِ زمینِ آدم، در این زمستان
مثال شارژ چرخ چاچی
از آبراه بِراهما، ابراهیم شد
آدم از آن یاهوی اعلا، تَناهو شد
هُویَّتی ایجاد شد
تناهو، نیکان یاهو شد
تن، آوانتاژ گرفت و آوانسیان شد
آدم از آب حیاتِ بودا، دم گرفت
و هَوْرا پدیدار شد
آدم یار هَوْرا شد
آدم بابا شد
آدم دمادم، ماد و مادام و مداوم شد
بابا مدام هِمَّت کرد و مقاوم شد
بابا همیم شد بابا فهیم شد
بابا در حمام هستی مهم و حامی شد
بابای قانع از قونیه تا قائنات،
از گناباد تا گناوه تا آنسوی جنووا
قنیع و قانع و مُقَنّی شد
مُقَنّی نَقمی زد و دست به قنوت شد
قَنات غنی شد و هَمیان، پُر از هورر شد.
چشمه ی هور درختشید و خورشید شد
خورشید خروشید، شادی درختشید
از قناتی غنی از قنوتی پُر مَصاف
نقطه به نکته، به صیفه ای با ثواب
باغ سیبی، حَلال و شاه پسند
در شکل انجیر و انگور، یا انار
زیتون، لیمو یا که گلابی
شاه توت، اَنبه یا که گیلاس
لیل و سِپِستون یا که پسته ای خندان،
طلوع کرد و مَطْلَعُ طَلعتِ آدم
در این مطالعه، از این طلیعه، طالع شد
و قدحی از حدقه ی نور و سرک انگبین
چون حَدیقه ای از تین و زیتون شد
باغ به بَقا افتاد و پالوزتین شد
باغ پالوزتین شده، بنین آدم شد
فرزند آدم در این پالیزار
در این جالیزار و در این شالیزار
چون دانه ی انجیر و زیتونی از فلسطین شد
باغبان، از وان و از بان و از یان
از بیرون و از اندرون در این میان
بیل به دست، دست در کار بود
پا به پایش پیچ و تاب می داد
نور را مثال آبی روان در اندرون این جوب،
جوبی در میان سلسله جبالی از جابر پر جبروت
این نجیبِ با نجابت با اجابت
نور را مثال امری واجب، مثال آبی زلال
چون مُجابی با جواب
جوب به جوب می کولید
رَفعِ گیر می کرد و برق می تابید
دانه ای بی تاب، دانه ای تشنه،
دانه ای خشک و خاک بَرسر گرفته
تَشْ نهاد و تَشْ گرفته
آب رسید به پایش
زیراکه طُرّه ی دوست تَراوش کرد
و تورابش پُر وِتْر و پُر طراوت شد
تورابش در اَندرون باغ
مثال توبره ای از تورات،
در این تربت، تباری از تورباغ شد
تُرپاق، به بقا افتادُ ایران شد
و خاکِ پودرینه لاتین شد
دانه ی اَرمَن به مُرادش رسید و رادین شد
دَر دانه یِ دُردانه، روزنه ای پدیدار شد
دانه ی پاک و ارمن، مثال بذری ریز و مبارز روزنی، بهر تورِ نور از دل برگُشود
ریشه ای نوشین از روزن دل برنُشود
دانه، ساقه ای از ساغر ساقی قدگشود
دانه توران شد دانه مسطوران شد
دانه روزان شد دانه فروزان شد
دانه روژان شد دانه روژین شد
دانه روشن شد، دانه دانا شد،
دانا مثال استارتی در اندرون مهتابی
یا آفتاماتی در اندرون دینام شد
دانه دینام شد، تمدنی آغاز شد
مِلَّتی ایجاد شد تلاطمی آغاز شد
دانه دیندار شد ریشه داد و شکوفا شد
ریشه اش دست درازی می کرد و چنگ می انداخت
مو به مو، آوند به آوند، رگ به رگ
می مَکید آب غنی از غذاهای مُغَذّی
در مَلاتی پرتَلاطم لَتْ می داد
ریشه اش را لاتین وار در پاتیل مَلّاته
دانه دانا شد، خِشت می کرد آن غذاهای لاتینه
آتشش پُخته می کرد خِشت ها را
دانه ی اَخّاذ، خاضع به خضوع،
اَخذ می کرد از آبراه براهما
دانه، راکع به رکوع از معرکه و آراک عریکه،
از خَشیَّت و خوشنودی خشایار
خشتمال شد
دانه از خاک برآمد و سر در سماوات شد
دانه از سِقایت و از ساغر ساقی ساقدار شد
دانه در این آشیانه به عیش رسید
و چون عاشقی در پی معشوق، عاش پَز شد
دانه از پاتیل پر تلاطمِ مَلّاته
لابلای خشت ها مانند یک مُلّای خشتمال
پُر می کرد لاتینی از مَلات را
مُلّا، مالامال از مَلات شد
خِشت به خِشت، روی هم می چید
قد می کشید و شاخ و برگی ساز می کرد
شاخ و برگ ها شکوفه دادند
دانه دانا شد شکوفه داد و شکوفا شدند
از شکاف شکوفه ها میوه ها طلوع کردند.
دانه ی دُردانه، الماس شد
میوه ها از کلام شعله ها،
شعله هایی گرمابخش،
بهر هارون زموسی
حمد کنان چون احمد محمود
آتشی انداختند بر جان وجود
جان وجود شعله ور شد
از میان شعله ها، شعله های گرمابخش
همای رحمت نمایان شد و یاهو گفت
از جان وجود، از کلام الله، از هوهوی یاهو
علی، عالی اعلا پدیدار شد دانه از آن یاهوی اعلا،
علی را آقای جان دید و علی را از هرطرف آقاجان دید
و از یاهوی علی، جان وجود پُر از هورمون دید
هارمونیکِ جان وجود، به وَجد دید و مجنون دید
در این میان، ستاره ای درخشید و لیلا دید
وَل وَله ای به پا دید، مجنون واله و شیدا دید
لیلا، عاشقِ عشقِ والا دید، ولایتی ایجاد دید، ولایاتِ معشوقِ عشق مولا، صاحب والی دید
مَوالی نمک پرورده و عاشق عشق مولا دید
از میان شعله ها، شعله های واله و شیدا
هُمای سعادت پدیدار گشت و همایون دید
و یان و هَمیان هستی از کتابِ اکباتان هستی
کاتبانی چون حکیمانی از هگمتانه
پُر از هومن و پُر از کاترین دید
کاترین ها و همایون ها، هیاهویی به پا کردند
لیلای مجنون از سرنوشت کاترین ها و همایون هایش آگاه بود
لیلایِ مجنون، همایون ها و کاترین ها آغشته به آغوش
لالایی خواند و دیده ی بودا از هر طرف بیدآر شد
بودایِ داددست، بی قرار و دادرس و دیدآر شد
بودا آتشی انداخت بر جان لیلا
لیلا آتشی انداخت بر جان بودا
آتش عشق کار خودش را کرد
و هو هووی یاهو، یوهّوو شد
لیلای عاشق، خواستگار بودا شد
بودای عاشق، خوشحال و خندان
با دلی راضی، آری گفت و به عشقش رسید
بودا اَرمان اَرمان گویان لیلا را در آغوش گرفت
لیلا در آغوش بودا آرمیده و آرام گرفت
لیلا به آرمانش رسید و مجنونِ لیلی تنها شد
لیلای دلشکسته، دلش غمگین مولا شد،
بودا از غم لیلی دست به کار شد
مجنون در ایوه و ایوان بودا سر به سجده
در قلب خدا، به مَاْمن و مَأوا رسید و رستگار شد
هُمایون ها، هیهات کنان در هَمیان هستی ماندند
کاترینِ زیبا با دلی ساجد و بیمار سر به صحرا زد
لیلا در آغوش بودا با دلی بی قرار
کاترینش را عاشقانه تماشا می کرد
مجنون با دلی راضی
کاترینش را عاشقانه دعا می کرد
کاترین شهر به شهر روستا به روستا
دلش سوخت و یونیزه شد
کتری الکتریکِ کاترین پُر از الکترون های جوشان شد
کتری کاترین پُر از هیدروژن و پُر از انرژی پنهان شد
کِتری کاترین جوشید و خروشید و درختشید
شادی خروشید، نور خورشید، به شهر و روستا تابید
شهر به شهر روستا به روستا روشن شد
در شهر و روستا، رستم و سودابه نمایان شد
رستم ها رُسْتند و سودابه ها سودآب شدند
و اینگونه بود که صحرای هستی، سینه به سینه
از مرام فتون، مَفتون انفجار الکترون،
روت و پوت و نورانی و سُهراب شد
فَتّانه، مفتونِ فُتُوَّتِ عشق سهراب شد
سهرابِ پاک فطرت و خوش سیرت
سینه اش سوخت و نورانی شد
نور صورت، نور روح خدا نمایان شد
از نور سینه سهراب، رودابه و نمرود پدیدار شد
رودابه و نمرود عاشق هَمیان مولا شد
چاوُشِ چِشمِ حیات از چشمان فَتّانه و سهراب
جوشید و خروشید و درختشید و پر از فر یاد شد
چاوُش چشم حیات، جاوید و چاویدان شد
چشمهٔ ی شیرینِ دی، در مادرْ قناتِ دایه،
پر از هادی و پر از فر هاد و دایان شد
از مرامِ مادرْ قناتِ دایه، فردا به فردا
از باسکول هستی بهمن پدیدار شد
کِیلِ بهمن آک شد و هوا کولاک شد
از کولاک دایه، پِندار بهمن اسپند شد
بهمن مانند دماوند، روسفید و اَسوَد شد
خورشید بر جانِ پاک و سپید اسپند تابید
از مرام مادر قنات دایه، بهمن فَرّ ایمان ما شد
از همت فریمان دماوند دیم آووند و فر آر شد
از برکت دیم آووند از همت فر ایمان
دماوند شهر طاهران و شهر رستم ها شد
بهمن جاری شد و اسفند فروردین شد
فروردین فردین شد و عالم پردیس شد
پردیسِ سهراب شده پُر از لاله و پُر از شقایق شد
فردین در این ره از مرام مادرش کاترین
از برکتِ بارک الله، در اقصی نقاط،
کترینگی مقدس به راه انداخت
از کترینگ فردین، فروردینِ چشمِ قنات،
همچون فَوّاره ای فَوَران کرد و
از مرام بهمن، جان جانان اسفند شد
از قناتِ آن عالی اعلا اسپند پدیدار شد
گیتی، سِپَندار شد، گیتی زِپندار سَپَندار،
نیک پندار و نیک گفتار و نیک کردار شد
عالم پر از نیکان شد و از این پندار،
پیوندها، پوینده و پایَندار شد
زین پایندگی افزایندگی پدیدار شد
زن زندگی سازندگی آغاز شد
اسپند در قُپّه ی مَشکین ماند
و مشکلی ایجاد شد
و خداوند از جان وجودش
آتشی مقدس انداخت بر پندار سپندار
عطرِ مَشْکِ وجود اسفندیار مُعَطَّر شد
سپندار مهستی شد
و خدا، مست عطر ماهِ هستی شد
اینجا بود که بودای دیبا،
با دستی بر شانه ی لیلا
با دستی دیگر بر گونه،
منتظر شد و
با لبخندی بر لب
زیر سایه ی درختِ مَهَستی
درختی با میوه های علی شاه گویان
میوه هایی منتظر و آمین گویان
میوه های بی قرار میوه های در انتظار
از برای دستی مبارک
دستی از جنسی لطیف
دستی از جنس دست خدا
از برای چیدن از برای نوشیدن
لیلای عاشقش را بوسید و
مشغول تماشای جوشش کتری کاترین ها
کتری لبالب از باده ی عشق، بر روی آتش
در زیر سایه ی درخت مهستی
گیلاس چای، از دست لیلا گرفت
گیلاسی به رنگ خون دل
به خود و لیلای عاشقش، اَحسَنت گفت
و چای نوشید
و هوممم گفت
و خود آوند شد
خداوند شعله ای از شعله های یاهو
آتشی مقدس انداخت بر جان جانان
جان دانه مثال جان بابا آدم
از یاهوی آن عالی اعلا مجنون شد
دانه از یاهوی علی، با دلی راضی
حقاًهو و یا من هوو گفت
بودا سبوی مَشکینش را لبالب از باده ی ناب کرد
چشمانِ سهراب شده از باده ی ناب، نگهبان شد
سبو مست باده ی یا من هوو، مشروب شد
دانه در این غنی آباد مشعوف شد
دانه ی شاد و مشعوف، لب از لبش شِکُفتُ
چون بلبلی لبیب از اولولالباب، لبالب
مُقَنّی شد و آباد شد و یوهّوو گفت
( در دنیا؛ دانه اگر دانا شود
دانا اگر، آفتاب شود
آفتاب اگر دینام شود
دینام اگر دنا شود
دنا اگر دین درک شود
دین را تمدن درک کردن است
درک را اگر کار کردن است
کار را کرامت منتهی است
دین از کرامت منجلیست
دانه از کرامت دُرنا شود
دُرنا از کرامت بُرنا شود
زین مرام و معرفت،
دین را تمدن بهر ماد
ماد را مدینه در کائنات
ماد را مدینه با مُد از مِتُد،
مِتُد را با تدوینی مُدَوَّن در امتداد
در مادیات و کائنات
کائنات را اداره از مادر است
مادر مدیر است، جان را در جهان
دوران را اداره در دیر مغان
جهاندارِ دریا دل و دایر دیار،
سیاست را کیاست از ذکاوت
سیاست را سیستمی با زیستری
بهر زیستان ما در سیستان ما
درایت را با طراوت اداره اندر نهان از تورات ما
نهان را نهفته در تدبیر دل است
دل را دلیل است در لیل شب
دل دل نکن لیلای شب )
( دنیا خلق شد تا دانه در آن کاشته شود نگهداشته شود و برداشته شود )
حج:29
ثُمَّ لْیَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَلْیُوفُوا نُذُورَهُمْ وَلْیَطَّوَّفُوا بِالْبَیْتِ** الْعَتِیقِ***
تا [پس از انجام مناسک، ] آلودگی [ظاهری و باطنی] خویش فرو
نهند و به نذرهای خویش وفا کنند و بر آن خانه*** آزاد*** [از
هر مالکیت، ] طواف کنند.
رسول اکرم ص، او را به این لقب نامیده اند و فرموده اند: ( أَنتَ عَتِیقُ اللَّهِ مِنَ النَّارِ ) یعنی: �تو، عتیق الله ( بنده ی آزاده شده ی خدا ) از آتش هستی. � ابوبکر، پس از آن عتیق نامیده شد.
برخی گفته اند: او، به خاطر زیبایی چهره اش، عتیق نامیده شده است.
... [مشاهده متن کامل]
عده ای نیز گفته اند: نام گذاری او به خاطر پیشینه ی زیاد در خیر و نیکی بوده است
گفته شده به خاطر نجابت و جمال سیمایش، عتیق نامیده شده است.
گفته شده هیچ یک از فرزندان مادر حضرت ابوبکر، زنده نمی ماند. زمانی که مادرش، او را به دنیا آورد، رو به کعبه دعا کرد: �خداوندا! این بچه، عتیق و رهایی یافته ی تو از مرگ است؛ پس او را به من ببخش و برایم زنده اش بدار.
منابع:
- ابوبکر الصدیق از علی طنطاوی، ص46
- الإحسان فی تقریب صحیح ابن حبان ( 15/280 ) اسناد این حدیث، صحیح است.
- روایت ترمذی به شماره ی3679 درالمناقب - السلسلة الصحیحة از آلبانی ( 1574 )
- اصحاب الرسول، ازمحمود المصری ( 1/59 )
- المعجم الکبیر از طبرانی، ( 1/52 )
- الإصابة ( 1/146 )
- المعجم الکبیر ( 1/53 ) و الإصابة ( 1/146 )
عَتِیق: قدیمی ، بنده آزاد شده، مرد بخشنده، بهترین هر چیزى؛لقب ابوبکر صدیق
پیامبر ابوبکر را به این لقب نامیده اند و فرموده اند:
( أنت عتیق اللّه من النار ) یعنی: تو، عتیق الله ( بنده ی آزاده شده ی خدا ) از آتش جهنم هستی
... [مشاهده متن کامل]
شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمهٔ دوم سده پنجم و نیمهٔ اول سدهٔ ششم اهل غزنین:
سنایی/قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴:
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
- عَتِیق/ الجمع عُتَقَاء و عُتْق: قدیمى، بنده آزاد شده، مرد بخشنده، بهترین هر چیزى؛لقب ابوبکر صدیق ( پیامبر ابوبکر را به این لقب نامیده اند و فرموده اند: ( أنت عتیق اللّه من النار ) یعنی: �تو، عتیق الله ( بنده ی آزاده شده ی خدا ) از آتش هستی. � ابوبکر، پس از آن عتیق نامیده شد ) فرهنگ المعانی و المنجدالابجدی /
... [مشاهده متن کامل]
نمونه در اشعار شعرای معروف:
شرف الشعراء امیر بدرالدّین قوامی خبّاز رازی از شاعران ( شیعه امامی ) معروف نیمه ی اول قرن ششم هجری:
تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم
که بوده اند نبی و عتیق در یک غار
================
خواجوی کرمانی از مشاهیر شعرا و عرفای اهل سنت قرن هفتم هجری اهل کرمان است.
1 - دیوان شعر خواجوی کرمانی:
من رافضی نیم که کنم پشت بر عتیق
یا خارجی که روی بتابم ز مرتضی
لیکن اگر بکعبه کنم سجده یا بدیر
باشد مرا بعترة پیغمبر اقتدا
2 - ترکیبات خواجوی کرمانی:
بوده در هجرت ترا صدّیق اکبر یار غار
گشته اسلام از عمر بعد از وفاتت آشکار
سور قرآن مانده از عثمان عفّان استوار
وز علی قانون دین و رسم ملّت برقرار
ساعدین عرش را سبطین معصومت سِوار
بادپای شرع را عمّین مغفورت سوار
باد بر اولاد و اصحاب تو در لیل و نهار
صد هزاران آفرین از حضرت جان آفرین
==============
شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمهٔ دوم سده پنجم و نیمهٔ اول سدهٔ ششم اهل غزنین:
سنایی/قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان
علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
***
سنایی/حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه/الباب الثّالث
بود عدل عمر ز بی مکری
آینهٔ صدق روی بوبکری
کان اسلام و زین ایمان بود
صدق او عقل و عدل را کان بود
دین به وقت عتیق بود هلال
پس به فاروق یافت عزّ و کمال
=======
سنایی/حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه/الباب العاشر
نه بجست از بلای بدکاری
مصطفی با عتیق در غاری
این تورکان موجودات همه چیز خواری هستند از خونخواری تا فرهنگ خواری آخه عتیق را چه جوری به آتماک ربط می دید چون ظاهرشان شبیه همه ؟ پس تورکان آتماک را نداشتن از عتیق گرفتن
عتیق الله
محمدی
واژه ای هند و اروپایی است که با آنتیک همخانواده است
یکی از معانی عتیق قدیم است ، چنانکه راغب در مفردات می گوید : العتیق المتقدم فی الزمان او المکان او الرتبه : عتیق چیزی است که از نظر زمان یا مکان و یا مرتبه متقدم باشد .
عتیق؛ پیرمرد
عتیقه؛ پیرزن
کلمه "عتیق" از فعل ترکی atmak به معنی انداختن ، دور انداختن ( وسایل و اشیا کهنه و. . . ) ، ول کردن ، رها کردن ، ترک کردن ( فرد یا شخصی و یا مکان و. . ) ، آزاد و بی صاحب رها کردن ( حیوان و. . . ) ، متروک و بی سکنه گذاشتن ( بنا و. . . ) و. . . گرفته شده است .
... [مشاهده متن کامل]
از آن مشتق "atık" به دست می آید که به معنی انداخته شده ، دور انداخته شده ، ول شده ، رها شده ، آزاد به حال خود رها شده ، بی صاحب ول شده ، آزاد ، متروک و خالی گذاشته شده ، کهنه ، قدیمی ( و به درد نخور ) و. . . می باشد که به شکل "عتیق" و با کمی تغییر مثبت در معنا بامعانی چون قدیمی ( ولی با ارزش ) ، کهنه ( و با ارزش ) ، بی صاحب ، بی مالک ، آزاد ، آزاد شده ، قدیمی و مقدس ، برگزیده و. . . ، وارد عربی شده است.
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)