complain, litigate, prosecute, sue, to go to law, to lodge a complaint in the court
عارض شدن به دادگاه
lodge
عارض شدن به مراجع صالحه
lodge
مترادف ها
plaintiff(اسم)
مدعی، شاکی، خواهان، عارض
complainant(اسم)
مدعی، شاکی، خواهان، عارض
cheeks(اسم)
عارض
پیشنهاد کاربران
عارض. [ رِ ] ( ع ص ) عرض دهنده لشکر. شمارکننده لشکر. بخشی فوج یا سالار فوج. ( غیاث اللغات ) ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . آنکه سان سپاه دهد. آنکه سان سپان بیند. ( مهذب الاسماء ) : و عارض را فرمان داد تا نامهاشان به دیوان عرض بنوشت. ( تاریخ سیستان ) . وزیر و عارض و صاحبدیوان و ندما حاضر آمدند. ( تاریخ بیهقی ) . این مرد مدتی دراز کدخدا و عارض امیر نصر سپهسالار بود. ( تاریخ بیهقی ) . و عارض بیامد و چهارهزار سوار با وی نامزد کرد. ( تاریخ بیهقی ) . همه لشکر را گرد آوردند، وی عارض را فرمود که شمار کنند هزارهزار و پانصدهزار سوار جنگی بودند. ( اسکندرنامه ) . ... [مشاهده متن کامل]
خبرداد عارض که سیصد هزار برآمد دلیران مفرد سوار. نظامی. شده برعارض لشکر جهان تنگ که شاهنشه کجا میدارد آهنگ. نظامی. || ( اِ ) باران : تا هلاک قوم نوح و قوم هود عارض رحمت بجان ما نمود. مولوی. || ( ص ) شتر ماده بیمار یا شکسته آفت رسیده. || ( اِ ) دندان. دندان که درعرض دهن است و آن بعد از ثنایا است. ( منتهی الارب ) . || ابر که سایه افکند. ( مهذب الاسماء ) ( ترجمان عادل بن علی ) . ابر پراکنده در افق. ( غیاث اللغات ) . ابربر پهنای کرانه آسمان. ( منتهی الارب ) . ابر. ( غیاث اللغات ) . || کوه. عارض الیمامه ؛ کوه یمامه را گویند. || هرچه پیش آید ترا از پرده و جز آن. ( منتهی الارب ) . || صفحه گردن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) . || هر دو طرف روی. || هر دو جانب دهن. || ملخ بسیار. || عطا. || در تداول ، شاکی و متظلم. دادخواه. || صفحه رخسار مردم. ( منتهی الارب ) . روی. رخسار. گونه : غره مشو به عارض عنبرنبات خویش واندر نگر به عارض کافوربار من. ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی ص 298 ) . آن زلف سر افکنده بدان عارض خرم از بهر چه آراست بدان بوی و بدان خم. عنصری. ای عارض چو ماه تو را چاکر آفتاب یک بنده تو ماه سزد دیگر آفتاب. خاقانی. چو مویش دیده بان بر عارض افکند جوانی را ز دیده موی برکند. نظامی. آنکه نبات عارضش آب حیات میخورد. ( گلستان ) . گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی. ( گلستان ) . گل سرخش چو عارض خوبان. ( گلستان ) . عارض نتوان گفت که قرص قمر است این منبع. لغت نامه دهخدا
عارض: این واژه امروزه در زبان فارسی به معنی چهره به کار نمی رود و به معنی پیشامد است و با فعل شدن به کار می رود. همتای پارسی این واژه ی عربی، این است: پرماد parmād ( سنسکریت: parmāda )
عارض: ( در زبان عربی ) ابرسایه افکن ( لغتنامه دهخدا )
سلیم عارض: روی دادن
شاید از آن جهت به رخسار، روی و صورت، عارض ( اسم فاعل عرض ) گویند که عرض کننده ی فرد است ( چنان که یکی از معانی عرض پیدا و آشکارا گردیدن است ) از باب شناسایی یا از باب وضعیت فرد، همچنان که از صورت فرد ویژگی هایی چون سلامتی و بیماری، شاد بودن و غمگینی و غیره مشاهده و آشکار می شود البته عده ای شاید با این صحبت مخالف باشند که عرض شد ولی این موضوع حداقل می تواند به یادسپاری آسان تر معنی کلمه ی عارض به معنای روی، صورت و گونه کمک کننده باشد. ... [مشاهده متن کامل]
در ضمن یکی از معانی کلمه عرض در باب بیان مطلب است شاید از آن جهت است که با بیان، گوینده خود را بر شنونده آشکار می کند.