تاب اوردن، تحمل کردن، مدارا کردن، برخورد هموار کردن، طاقت داشتن
مترادف ها
پیشنهاد کاربران
جان انجام کاری را داشتن
بر خشم خود طاقت نداشت : نتوانست خشم خود را فرو خورد .
" بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام"
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۲۹.
طاقت داشتن : توان داشتن .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 56 )
" بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام"
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۲۹.
طاقت داشتن : توان داشتن .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 56 )