شرمنده شدن


    disconcert
    redden
    to be ashamed
    to be put to the blush

مترادف ها

bash (فعل)
دست پاچه نمودن، ترساندن، ترسیدن، بر هم زدن، شرمنده شدن

blush (فعل)
شرمنده شدن، سرخ شدن

پیشنهاد کاربران

بشرم رفتن . [ ب ِ ش َ رَت َ ] ( مص مرکب ) شرمنده شدن . ( آنندراج ) : بشرم رفته تن یاسمین از آن اندام بخون نشسته دل ارغوان از آن عارض . حافظ.
وقتی کار خطایی از شخصی سر می زند پیش طرف مقابلش شرمنده می شود یعنی کارش را به خوبی انجام نداده و انتظارات طرف مقابلش را برآورده نکرده
خوی از بغل روان شدن . [ خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ اَ ب َ غ َ رَ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) شرمنده شدن . || کنایه از محنت و مشقت کشیدن . ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ) .
بشرم در افتادن ؛ شرمنده شدن. حالت شرم و خجلت دست دادن :
به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم در افتادم از محقر خویش.
سعدی.

بپرس