سهل

/sahl/

    convenient
    easy
    facile
    open-and-shut
    simple
    pushover
    snap
    breeze

فارسی به انگلیسی

سهل الادراک
easy of apprehension

سهل الاستعمار
handy, easy to use

سهل الاستفادگی
utility

سهل الاستفاده
utilitarian

سهل الحصول

سهل العبور
easy to pass, easy to cross

سهل العمل
user-friendly

سهل الهضم
easy of digestion, digestible

سهل الوصول
easy to collect, accessible, cheap, facile, handy

سهل انگار
careless, casual, irresponsible, nonchalant, remiss

سهل انگاری
nonchalance, carelessness, delinquency, neglect, negligence, [in religious matters]latitudinarianism

سهل انگاری کردن
slight

سهل گرفتن
to take(it) easy, to slight, to make light(of)

سهل کردن
simplify, to facilitate

مترادف ها

light (صفت)
خفیف، خل، چابک، باز، تابان، روشن، ضعیف، بی عفت، زود گذر، هوس باز، سبک، هوس امیز، اسان، اندک، سهل، سهل الهضم، کم، اهسته، سبک وزن، بی غم و غصه، وارسته، کم قیمت

simple (صفت)
ساده، نادان، بی تزویر، فروتن، ناازموده، بسیط، خام، سهل، بی تکلف

easy (صفت)
ساده، ملایم، اسوده، سبک، روان، اسان، سهل، بی زحمت، بدون اشکال

پیشنهاد کاربران

سهل. [ س َ / س َ هَِ ] ( ع ص ) نرم از هر چیزی : رجل سهل الخلق ؛ مرد نرم خوی. ( منتهی الارب ) . مرد نیک خوی. ( دهار ) .
سهل. [ س َ ] ( ع اِ ) زاغ. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) . || زمین نرم. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ) ( غیاث ) : و پارس ولایتی است سخت نیکو چنانکه هم سهل است. ( فارسنامه ٔابن البلخی ) . || ( ص ) رجل سهل الوجه ؛ مرد کم گوشت روی. || نهر سهل ؛ جوی ریگ ناک. ( منتهی الارب ) . || آسان در مقابل دشوار. ( برهان ) . آسان. ( غیاث ) ( دهار ) . هین. اهون. خوار :
...
[مشاهده متن کامل]

رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل بشمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
بی فرمان شراب خوردن با غازی و ترکان سخت سهل است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222 ) .
صد سال در آتشم اگر سهل بود
آن آتش سوزنده مرا سهل بود.
خواجه عبداﷲ انصاری.
به امید طلب رضا و فراغ ملک بر من سهل و آسان میگذشت. ( کلیله و دمنه ) .
همچنانکه سهل شد ما را حضر
سهل باشد قوم دیگر را سفر.
مولوی.
- امثال :
چون یار اهل است کار سهل است .
سهل البیع است .
- سهل الانقیاد ؛ آنکه زود تسلیم شود.
- سهل البیع ؛ ارزان فروش.
- سهل التناول .
- سهل الحصول ؛ که آسان بدست آید.
- سهل العبور ؛ آسان گذر.
- سهل العلاج ؛ زوددرمان.
- سهل القبول ؛ زودپذیر.
- سهل القیاد ؛ سهل الانقیاد.
- سهل المأخذ.
- سهل المؤنه .
- سهل المعونه .
- سهل الوصول ؛ آسان رس. آسان یاب.
- سهل الهضم .
سهل. [ س َ ] ( اِخ ) سهل بن بشربن هانی یا هایا الیهودی ، مکنی به ابوعثمان. او در خدمت طاهربن الحسین الاعور و سپس نزد حسن بن سهل بود و او یکی از دانشمندان عصر خویش است. در هیئت و حساب و احکام نجوم ید طولایی داشت و ابن الندیم گوید: شنیده ام که رومیان کتاب جبر و مقابله او را بزرگ میشمارند. برای نام کتب او رجوع به الفهرست چ مصر ص 383 شود.
سهل. [ س َ ] ( اِخ ) ابن عبداﷲبن حسن بلخی. وی در زبان فارسی شاعری ممتاز و فرد بود. یاقوت گوید: از بلخ چهار تن منفرد بودند. ابی القاسم الکعبی در علم کلام. ابایزید بلخی در بلاغت و تألیف. وسهل بن حسن در شعر فارسی. و محمدبن موسی حدادی در عربیت و شعر عربی. ( از معجم الادباء یاقوت ج 7 ص 111 ) .
سهل. [ س َ ] ( اِخ ) ابن عبداﷲ تستری. از طبقه ثانیه است. کنیت او ابومحمد است. از کبراء این قوم و علماء این طایفه است. از شاگردان ذوالنون مصری است. وی بسال 283 هَ. ق. از دنیا برفت و عمر وی هشتاد سال بود. وی از بزرگان اهل تصوف و طریقت بودی و سهلیان بدو منسوب اند. سهل گفته است اول هذالامر علم لایدرک و آخره علم لاینفذ. ( از نفحات الانس چ توحیدی پور ص 66 به بعد ) .
منبع. لغت نامه دهخدا

سهل و آسان = کواشیمه / کواسیمه
سهل: همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست:
آسان، ساده ( دری )
زب zab ( خراسانی )
معنی:آسان
متضاد:سخت
موفق باشید. . . . . . . . .
بّر و بحر و سهل و جبل=خشکی و دریا و دشت و کوه
خوش و خوار. [ خوَش ْ / خُش ْ ش ُ خوا / خا ] ( ترکیب عطفی ، ص مرکب ) سهل . آسان . ساده : نیست جهان باز سوی ما ز چه معنی خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است . ناصرخسرو.
اسان ، ساده ،
آسان، ساده، میسر، نرم، روان، هموار، کوچک، ناچیز، کم اهمیت، اندک، کم
راحت

تلیت
آسان
مترادف سریع، اسان
متضاد سخت
آسان

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)