سزاوار

/sezAvAr/

    condign
    deserving
    fair
    fitting
    meet
    meritorious
    right
    rightful
    true
    worthy
    just

فارسی به انگلیسی

سزاوار بودن
deserve, fit, merit

سزاوار جایزه
prize

سزاوار خواندن
readable

سزاوار دلسوزی
pitiful

سزاوار سرزنش
culpable

سزاوار سرزنش است
he deserves to be reprimanded.

سزاوار شخص مقدس
saintly

سزاوار شناساندن
presentable

سزاوار گوشمالی
punishable

سزاوار معرفی کردن
presentable

سزاوار نفرت
hateful

سزاوار کردن
qualify

مترادف ها

worthy (صفت)
لایق، شایسته، خلیق، فراخور، سزاوار سرزنش، سزاوار، شایان، مستحق

condign (صفت)
مناسب، فراخور، سزاوار

deserving (صفت)
شایسته، سزاوار، مستحق

پیشنهاد کاربران

سزاوار توی زبان لکی یعنی اذیت شدن، رنج و سختی زیادی دیدن
سِزاوار بیم:خیلی اذیت شدم
ارزانی
سزاوار به زبان سنگسری نِ حق لایق - - - - اورزه
ازدرِ ؛ لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای. بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته :
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیفست و درد دل قویا.
آغاجی شاعر ( از المعجم ) .
سپه بود از آن جنگیان صدهزار
...
[مشاهده متن کامل]

همه نامدارازدر کارزار.
فردوسی.
به ایرانیان گفت این ناسزاست
بزرگی و تاج ازدر پادشاست.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش.
فردوسی.
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت.
فردوسی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.
عنصری.
سبزه گشت ازدر سماع و شراب
روز گشت ازدر نشاط و طرب.
فرخی.
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
منوچهری.
با ملک چه کارست فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
منوچهری.
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صدوشصت پیل ازدر کارزار.
اسدی.
زیرا که گر خر ازدر چوب آمد
ای چون تو با خرد زدر ماری.
ناصرخسرو.
نه بر گزاف سکندر به یادگار نبشت
که آب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
ابوحنیفه اسکافی.
دل دیوانه ما ازدر زنجیر شدست
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر.
سوزنی.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.

*لایق*
اندرخورند. [ اَ دَ خوَ / خ ُ رَ ] ( نف مرکب ) لایق و سزاوار و زیبا. ( برهان قاطع ) ( هفت قلزم ) . اندرخور. ( از ناظم الاطباء ) . لایق و سزاوار. ( آنندراج ) : اگر بهمتش اندرخورند بودی جای جهانش مجلس بودی سپهر شادروان . قطران ( از انجمن آرا ) .
محق بودن ، استحقاق داشتن ، حق دریافت چیزی را داشتن
اهل . . .
( ( شایان ) )
بسزا. [ ب ِ س ِ / س َ ] ( ق مرکب ) به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار : و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . ملوک روزگار که با یکدیگر دوسی بسر برند. . . دیدار کنند دیدارکردنی بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . همه را خانه و ضیاع و زن داد بسزا. ( تاریخ سیستان ) .
...
[مشاهده متن کامل]

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود.

صالح
ازدر
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی.
یاسان
اهل
روا
ارزانی، اهل، جدیر، حری، شایان، سزامند، شایسته، شایگان، صلاحیت دار، قابل، لایق، مستحق، مستعد، منبغی، صواب، فراخور، مستوجب، برازنده، درخور، زیبنده
سزاوار: در پهلوی سزاگ وار sazagwār بوده است .
( ( ابر ده و دو ، هفت شد کدخدای؛
گرفتند هر یک، سَزاوار ، جای ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 191 )
شایگان
ارزنده
درخور
احق
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢١)

بپرس