سرمایه دار

/sarmAyedAr/

    capitalist
    capitalistic
    capital

مترادف ها

capitalist (اسم)
سرمایه دار، سرمایه گرای

financier (اسم)
سرمایه دار، سرمایه گذار، متخصص مالی

پیشنهاد کاربران

بُندار، بُنه دار، بُنَکدار
مایه ور. [ ی َ / ی ِ وَ ] ( ص مرکب ) مالدار و دولتمند و مایه دار. ( ناظم الاطباء ) . صاحب مایه. که سرمایه دارد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
نوشتند کز روم صد مایه ور
همی باز خرند خویشان به زر.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
به خواهش گرفتند بیچارگان
وزان مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان.
فردوسی.
یکی مایه ور مالدار ایدر است
که گنجش زگنج تو افزون تراست.
فردوسی.
یکی مایه ور مرد بازارگان
شد از کاروان دوست با پهلوان.
( گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220 ) .
پیشه ورانندپاک و هست درایشان
کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون.
ناصرخسرو ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
|| محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
|| باشکوه. مجلل. عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
|| گرانبها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی.

بپرس