دگر آنکه گفتا ستمگاره کیست بریده دل از شرم و بیچاره کیست. فردوسی. چو کژّی کند مرد بیچاره خوان چو بی شرمی آرد ستمگاره خوان. فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2558 ) . کام روا باد و نرم گشته مر او را چرخ ستمگاره و زمانه ٔوارون. فرخی. هرگز چنین گروه نزاید نیز این گنده پیر دهر ستمگاره. ناصرخسرو. ستم را ز خود دور دارم بهش ستمکش نوازم ستمگاره کش. نظامی. غم آلود یوسف بکنجی نشست بسر بر ز نفس ستمگاره دست. سعدی ( بوستان ) . رجوع به ستمکاره شود.