امیرحسن گفت�در شب نخست مرا سوگند دادی که جز تو زنی نگیرم. امروز امیران را دیدم که هر یکی پسری همراه دارد. مرگ را به خاطر آوردم و از اینکه مرا پسری و دختری نیست محزون شدم. و هر کس که پسر ندارد نام او از صفحه روزگار سترده شود و سبب غم من این است که تو عقیم هستی. � زن به او گفت که �جرم از من نیست که تو خود سِتَرونی. �
... [مشاهده متن کامل]
از کتاب عجوزک و عیاران گزینش و ویرایش محمود دولت آبادی