لری بختیاری
آسّارَ، زِلَ: ستاره
دور سوم از بازی نرد ( در قدیم ) . نرد دارای هفت دوره به ترتیب زیر بود .
1 - فارد 2 - زیاد 3 - ستاره 4 - ده هزار ( و ده هزاران ) 5 - خانه گیر 6 - طویل 7 - منصوبه. ( از شرفنامه منیری ) .
در زبان بلوچی ستاره رو میگن استار
بعید میدونم یکی از زبان های باستانی ایران همچین کلمه ای رو وام گرفته باشه از انگلیسی
قطعا استار از ایران رفته اروپا
ستاره کاملا فارسی است و اینگلیسیش میشه star که تشابه تلفط دارند
غزل از عطار خدابیامرز برای ستاره و یا ملک:
الا ای کارفرمای معانی
بگستر سایهٔ صاحب قرانی
چو داری عالم تحقیق در راه
ز عالم آفرین توفیق در خواه
چو تودر وقت خود همتا نداری
هنر داری چرا پیدا نیاری
... [مشاهده متن کامل]
چو در باب سخن صاحبقرانی
چرا ای خوش زبان خامش زبانی
چنان خوشگوی شو کز هر زبانی
برآید بانگ احسنت از جهانی
خموشی را بگویایی قضا کن
زبان بگشای و خاموشی رها کن
چنان نوع سخن را جلوه گر باش
که نطقت طوطیی خواند شکرپاش
چو دُرّ و گوهر منثور داری
چرا از سلک نظمش دور داری
همه آن خواهمت کاسرار گویی
نه کم گویی و نه بسیار گویی
ز بحر قلزم پر دُرّ خاطر
بغواصی برون آری جواهر
توان کردن بهر بیتی صنیعت
ولی از وی بگیرد هر طبیعت
صنیعت را برای خویشتن گوی
حکایت را برای انجمن گوی
سخن قوت دل هر خرده دانست
ولی صنعت سخن را جان جانست
کنون هم جان جان هم قوت دل به
حکایت با صنیعت معتدل به
کراماندست نسّاخ جهان را
که بنویسد بزر این داستان را
بزرگانی که بر گردون رسیدند
بزر بر لوح گردون مینویسند
بعهد من اگر نوگر کهن هست
سخن دزدان این شیرین سخن هست
ندارد کس سخن هرگز درین دست
بحق حق که بنگر تا چنین هست
فرو دیدن باسرار کهن من
کشیدم روغن از مغز سخن من
کتاب افسانه گفتن را چه خوانی
چنان خوان کانچه میخوانی بدانی
چو این سحر حلالست ای یگانه
حرامت باد اگر خوانی فسانه
هر آن عاشق که پر عشقست جانش
بود معشوق نغز این داستانش
هر آن شاعر که بی بهر اوفتادست
چو این برخواند او را اوستادست
هران عارف که دارد همدمی دور
برون گیرد از اینجا عالمی نور
پس از من دوستان را بوستانست
که الحق داستانی دلستانست
بنام خسرو روی زمین را
نهادم نام خسرونامه این را
خداوندا زهر در دُرّ بسیار
بسی سُفتم نگهدارش ز اغیار
بدُرج دل رسان دُرّ شب افروز
بچشم عقل روشن دار چون روز
ز چشم کور چشمان دور دارش
بچشم اهل بینش نور دارش
چنان این حرفها را دار همپشت
که کس ننهد برین یک حرف انگشت
نهفته دارش از مشتی فسونگر
درون هردلش از بد برون بر
شبی خوشتر زنوروز بهاری
خوشی میتافت مهتابی بزاری
دران شب مشتری از قوس میتافت
جهان از نور چون فردوس میتافت
بدست زهره جام می سراسر
ستاده مشتری را در برابر
کواکب را نظرهای دلفروز
خواطر را بحکمت مشکل آموز
نشسته بودم و شمعی نهاده
جماعت سوی من سمعی گشاده
دماغم مغز پالودن گرفته
خیال عشق پیمودن گرفته
زهر نوعی سخن گفتیم بسیار
زهر علمی بسی راندیم اسرار
بآخر چون باشعار اوفتادیم
ز کار رفته در کار اوفتادیم
رفیقی داشتم عالی ستاره
دلی چون آفتاب وشعر باره
ز شعر من چو بیتی گوش کردی
ز مهرم خویش را بیهوش کردی
چو کردی بار دیگر آن تفکّر
چو صوفی رقص کردی از تحیر
ز شعرم یادداشت از طبع داعی
همه مختار نامه از رباعی
ز گفت من که طبع آب زرداشت
فزون از صد قصیده هم ز برداشت
غزل قرب هزارو قطعه هم نیز
ز هر نوعی مفصّل بیش و کم نیز
جواهرنامهٔ من بر زبان داشت
ز شرح القلب من جان بر میان داشت
چو ازدیوان من بیتی بخواندی
چگویم من که چون واله بماندی
بمن گفتی که ای هر نکته جانی
نداری هیچ تحسین را زیانی
بدان دریا که دُرّش جان پاکست
اگر تحسین رود ورنی چه باکست
چنین دریا ز دُر پیوسته پُرباد
نثار هر دُری صد دانه دُر باد
درین شب این رفیقم بود در بر
چو شمع از آتش دل دود بر سر
بمن گفت ای بمعنی عالم افروز
چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بهر تن هر ناتوانست
ولیکن شعر وحکمت قوت جانست
سه سالست این زمان تالب ببستی
بزهد خشک در کنجی نشستی
اگرچه طب بقانونست امّا
اشاراتست در شعر و معمّا
چو پر کردی ز هر چیزی جهان را
هم امشب ابتدا کن داستان را
که من از بدر اهوازی هم امروز
بدست آوردهام نثری دلفروز
بغایت داستانی دلپسندست
ز هر نوعی سخنهای بلندست
چو بیشک بی نظیری در سخن تو
سخن گویی خویش اظهار کن تو
ببین خورشید را در چار پرده
فروغ خویشتن اظهار کرده
کسی را چون بود خطّی روانه
روانه به که باشد جاودانه
چو صاحب سرّی این اسرار را باش
مگردان ناامیدم کار را باش
بسی پیشینیان افسانه گفتند
چو تو گفتند نه حقّا نگفتند
که از گفتن صفای سینه باشد
چو دقیانوسی و دیرینه باشد
هران شعری که عمر نوح دارد
چو عیسی کی همه تن روح دارد
خوشی در سلک کش دُر سخن را
بمعنی نو کن این جان کهن را
چه گر از قصّه گفتن عار داری
ولیکن عالمی اسرار داری
تو منگر قصّه، اسرار سخن بین
سخن گفتارو گفتار سخن بین
بغایت حق تعالی خوب گوید
حدیث یوسف و یعقوب گوید
که مخلوقی ز مخلوقی چنین شد
یکی عاشق ز معشوقی چنین شد
حدیث هر دو تن گر بیش خوانی
ازان حق گفت تا برخویش خوانی
تو نیز این را فسون ساز و بهانه
توان دانست افسون از فسانه
سخن گفتن چو بر جایی توان گفت
بلاشک بایدت این داستان گفت
جهانی راز داری در میان آر
همه در لفظ کوش و در بیان آر
که گر یک بیت بنشیند بجایی
همه کارت براید از دعایی
چو من زان دوست پاسخ این شنیدم
شدم شوریده چون شیرین شنیدم
چو بر من الحق او حق داشت بسیار
پذیرفتم سخن زان مرد هشیار
قلم را سر برون دادم ز پنجه
بماندم همچو کاغذ در شکنجه
چه میگویم که هر بیتی که گفتم
چو گل از شادی او برشکفتم
نهادم سر بکاغذ بر شب و روز
قلم راندم بدرُهای شب افروز
حکایت گفتم و دوشیزه گفتم
معانی گفتم و پاکیزه گفتم
قرین نور پاک آن پاک رایی
که این گوینده راگوید دعایی
غزل از خدابیامرز حافظ، غزل شماره ۱۶۷ برای ستاره:
ستاره ای بدرخشید و ماهِ مجلس شد
دل رمیدهٔ ما را رفیق و مونس شد
نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموزِ صد مُدَرِّس شد
به بویِ او دلِ بیمارِ عاشقان چو صبا
فدایِ عارضِ نسرین و چشمِ نرگس شد
به صدرِ مَصطَبه ام می نِشانَد اکنون دوست
گدایِ شهر نِگَه کُن که میرِ مجلس شد
خیالِ آبِ خِضِر بست و جامِ اسکندر
به جرعه نوشیِ سلطان ابوالفَوارِس شد
طرب سرایِ محبت کنون شود مَعمور
که طاقِ اَبرویِ یارِ مَنَش مهندس شد
لب از تَرَشُّحِ مِی پاک کن برایِ خدا
که خاطرم به هزاران گُنَه مُوَسوِس شد
کرشمهٔ تو شرابی به عاشقان پیمود
که عِلم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزیزِ وجود است نظمِ من، آری
قبولِ دولتیان کیمیایِ این مس شد
ز راهِ میکده یاران عِنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد
غزل شماره ۲۳۵۰ از خدابیامرز مولانا:
آمد مه و لشکر ستاره
خورشید گریخت یک سواره
آن مه که ز روز و شب برون است
کو چشم که تا کند نظاره
چشمی که مناره را نبیند
چون بیند مرغ بر مناره
ابر دل ما ز عشق این مه
گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد حرص تو مرد
بی کار شوی هزارکاره
چون آخر کار لعل گردد
بی کار نبوده ست خاره
گر بر سر کوی عشق بینی
سرهای بریده بر قناره
مگریز درآ تمام بنگر
زنده شده گشتگان دوباره
غزل شماره ۱۰۴ از مولانا خدابیامرز:
خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل خون خوار ما را
خبر کن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
بگو شکرفروش شکرین را
که تا رونق دهد بازار ما را
اگر در سر بگردانی دل خود
نه دشمن بشنود اسرار ما را
پس اندر عشق دشمن کام گردم
که دشمن می نپرسد کار ما را
اگر چه دشمن ما جان ندارد
بسوزان جان دشمن دار ما را
اگر گِل بر سرستت تا نشویی
بیار و بشکفان گلزار ما را
بیا ای شمس تبریزی نیر
بدان رخ نور ده دیدار ما را
بند چیزی که پایین انتشار اشتباه و در لغت نامه این واژه ستاره فارسی هست
منبع. عکس فرهنگ پاشنگ
"ستاره؛"خوب است درهمه نگرش ها.
"ستاره زدگی" بد است در هر انگاره
ستاره سازی برای بازی. نه ستاره پرست برای شکست.
معال در زبان لکی : اَسارَه
اس در فارسی یعنی ثابت همانطور که بیس بمعنی ثابته تار هم که یعنی کم نور پس استاره یعنی ثابت کم نور
ازهمه جالبترklio شنگه که فکرمیکنه ستاره از star انگلیسی گرفته شده واقعا چه هشت طبقه هایی در ایران زندگی میکنند ازخودش نمیپرسه فردوسی که میگفت ستاره نگردد مگر بر زیان. . . . هزارسال پیش انگلیسی دیده بود؟ یا مردم شاهرود دامغان ولرها که استاره میگن مگه انگلیسی خواندن؟؟
در لری بختیاری
آستارَ، آسّارَ:ستاره
واژه ستاره از پارسی میانه ( stʾlk' /stārag/ ) ، ( stl /star/ ) ، از فارسی باستان 𐎠𐎿𐎫 - ایرانی *Hstā́، از پروتو - هندواروپایی *h₂stḗr.
ستاره. [ س ِ رَ / رِ ] ( اِ ) اوستا �ستار� ، پهلوی �ستارک � � نیبرگ 207�، هندی باستان �ستر� ، ارمنی �استی � ، کردی �ایستیرک � ، افغانی �ستورایی � و �ستارغا� ( چشم ) ، استی �ستلی � ، وخی �ستار� ، شغنی �شتاری � و �شتیری � ، سریکلی �ختورج � ، منجی �استاری � ، سنگلیچی �اوستورک � ، دزفولی �آساره � و �ستارا� ، گیلکی �ستارا� . ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) . کوکب. ( برهان ) . نجم. ( شرفنامه منیری ) ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن ) :
... [مشاهده متن کامل]
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
که ایوانْش برتر ز کیوان نمود
تو گفتی ستاره بخواهد ربود.
فردوسی.
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره همی یک بیک بشمرد.
فردوسی.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 20 ) .
اینک از آن دو آفتاب چندین ستاره تابد. ( تاریخ بیهقی ) .
اگر سرّا بضرّا در ندیدستی برو بنگر
ستاره زیر ابر اندر چو سرّا زیر ضرّایی.
ناصرخسرو.
جهان در جهان بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره. ( چهارمقاله عروضی چ معین ص 59 ) .
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن بمشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
همچو ستاره بصبح خانه گرفت اضطراب.
خاقانی.
ستاره در آن فضا راه گم کند. ( ترجمه تاریخ یمینی ) .
بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید.
نظامی ( هفت پیکر ص 4 ) .
گر ستاره سعادتی دادی
کیقباد از منجمی زادی.
نظامی ( هفت پیکر ص 4 ) .
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره شمس و قمر بود.
ابن یمین.
- پرستاره ؛ دارای ستاره فراوان. ستاره دار :
با چرخ پرستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه درخور و مقرونست.
ناصرخسرو.
منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا.
ناصرخسرو. - ستاره بام ؛ ستاره صبح. ( ناظم الاطباء ) . رجوع به ستاره سحر و ستاره صبح شود.
- ستاره بی روشن ؛ ترجمه کوکب ثابت است. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) .
- ستاره پرست ؛ آنکه ستاره را ستایش کند.
- ستاره پستان ؛ سیاهی که بر سر پستان زنان است. ( مؤلف ) . سنجاقک.
- ستاره خوبان ؛ سرآمد زیبایان. آنکه از همه زیباتر باشد. که از دیگر زیبایان ممتاز باشد :
ایا ستاره خوبان خلخ و یغما
بدلبری دل ما را همی کنی یغما.
معزی.
- ستاره دمدار ؛ رجوع به ستاره دنباله دار و ذوذنب شود.
- ستاره دنباله دار ؛ کوکبی که خطی طویل بدنبال داشته باشد و طلوع آن موجب فتنه و نحوست است. ( از بهار عجم ) ( آنندراج ) . ذوذنب :
ز خال گوشه دنباله دار می ترسم
ازین ستاره دنباله دار می ترسم.
صائب.
رجوع به ذوذنب شود.
- ستاره زمین ؛ کنایه از سنگ طلق باشد و آن سنگی است مانند آینه براق و شفاف که پرده پرده از روی هم برمی خیزد. ( برهان ) .
- ستاره سحر ؛ ستاره زهره که در آخر شب طلوع کند و گاهی به وقت شام نمایان شود. ( آنندراج ) . ستاره بام. ستاره صبح :
چون شب دین سیه و تیره شود فاطمیان
صبح مشهور و مه و زهره ستاره سحرند.
ناصرخسرو.
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری.
نظامی.
گرد بر گرد او چو حور پری
صدهزاران ستاره سحری.
نظامی.
- || بمعنی آفتاب نیز نوشته اند. ( آنندراج ) .
- ستاره سینما ؛ هنرپیشه درجه اول سینما. هنرپیشه ای که در فیلمهای معروف ، مشهور شده باشد.
- ستاره صبح ؛ طارق. ( منتهی الارب ) ( ترجمان القرآن ) . رجوع به ستاره سحر شود.
- ستاره قلندران ؛ آفتاب. ( برهان ) ( آنندراج ) ( رشیدی ) ( ناظم الاطباء ) .
- ستاره کاروان کش ؛ شباهنگ. رجوع به شباهنگ شود.
- ستاره همت ؛آنکه همت بلند دارد :
آسمان سترا ستاره همتا
من ترا قیدافه همت دیده ام.
خاقانی.
- امثال :
در هفت آسمان یک ستاره نداشتن ؛ درویش بودن. مفلس بودن.
ستاره بروزکسی نمودن ؛ کیفری سخت به او دادن. بادافره کار زشت او را بدو دادن. ( امثال و حکم ) . روز او را بشب بدل کردن. روز او را تیره و تار کردن. روز روشن کسی را شب تار نمودن :
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.
منوچهری.
گفت والی خراسان منم و سپهسالار ابوعلی است پسر من ، واﷲ که من ستاره بروز بدیشان نمایم. ( زین الاخبار گردیزی ) .
ستاره بالای سر خود نمیتواند دید ؛ نهایت حسود ورشگن یا بسیار متکبر و خودپسند است. ( امثال و حکم ) .
ستاره کوره ماه نمیشه ، شاهزاده کوره شاه نمیشه ؛ مراد مثل آنکه ناقصی بدعوی جای کاملی نتواند گرفت. ( امثال و حکم ) .
مثل ستاره سهیل است ؛ دیر دیر او را توان دیدن. غیبت های او دراز و طویل باشد. ( امثال و حکم ) .
|| بخت و طالع. ( غیاث ) ( آنندراج ) . ستاره اقبال. اختر طالع :
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست.
فردوسی.
وز آن حصار بمنصوره روی کرد و براند
بر آن ستاره کجا راند حیدر از خیبر.
فرخی.
تخم همت ستاره بردهدم
فلک است این زمین که من دارم.
خاقانی.
|| مجازاً، بمعنی اشک :
همی گفت وز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه.
اسدی.
|| شمسه قبه های رنگین که معماران بر سقوف منازل میسازند. ( از شرح خاقانی ، از غیاث ) . || رایت و علم. ( برهان ) . درفش. بیرق.
ستاره. [ س ِ / س َ رَ / رِ ] ( اِ ) افزار جدول کشان را میگویند و آن چیزی است راست و تنک و پهن بعرض دو انگشت یا کمتر، از فولاد یا چوب یا استخوان و امثال آن سازند و بعربی مسطر خوانند. ( برهان ) . اسم افزاری است از چوب و آهن که بدان جدول کشند. ( آنندراج ) . ستاره جدول چیزی دراز از چوب یا آهن که حکم مسطر دارد و برای جدول کشی بکار آید و تنها ستاره نیز بدین معنی آمده. ( آنندراج ) :
ز نارسایی طالع تمام دنبال است
ستاره ام بفلک چون ستاره جدول.
محمدسعید اشرف ( از آنندراج ) .
ستاره. [ س َ / س ِ رَ / رِ ] ( اِ ) خیمه ای را گویند از پارچه ٔبسیار نازک دوزند بجهت منع مگس و پشه و آن را درین زمان پشه دان خوانند. ( برهان ) . بقول نلدکه ستاره عربی است بمعنی پوشش مشتق از ستر، پوشیدن. رجوع شود به ستا و ستاره. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) . || نوعی از چادر باشد که آن را شامیانه خوانند. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( آنندراج ) . || قبه ای که برای دفع پشه و مگس نصب کنند. ( شرفنامه ) . || پرده : چون [ هارون ] بمجلس لهو بنشستی نه از او [ از خواهر ] صبر توانستی کرد و نه از جعفر وهر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ستاره با جعفر بنشستی و هر ساعتی دامان ستاره برداشتی و خواهر را بدیدی. ( تاریخ بخارا ) . روزی جعفر را گفت ای برادر بدان که. . . بر من دشوار همی آید که هر وقتی از پس ستاره شدن و خواهر را دیدن. ( تاریخ بخارا ) .
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجله از بهو و ستاره ز حجر بگشائید.
خاقانی.
ستاره. [ س ِ رَ / رِ ] ( اِ مرکب ) طنبوره و سازی را گویند که سه تار داشته باشد و به این معنی منفصل باید نوشت. ( برهان ) ( جهانگیری ) . از: سه تار َه ( پسوند نسبت ) = دارای سه سیم. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) . نام ساز که آن را ستار گویند. ( غیاث ) . رباب که در او سه تار باشد. ( شرفنامه ) :
گه ولادتش ارواح خوانده سوره نور
ستاره بست ستاره سماع کرد سما.
خاقانی.
ستاره. [ س ِ رَ / رِ ] ( اِ مرکب ) بازی سیُم نرد که ستا باشد. ( برهان ) . رجوع به ستا شود.
ستاره. [ س َ رَ / رِ ] ( اِ ) آستان درِ خانه. ( برهان ) . رجوع به ستانه و آستانه شود.
ستاره. [ س ِ رَ ] ( اِخ ) نام مادر شیخ الرئیس ابوعلی سیناست از اهل افشنه قریه ای نزدیک بخارا. رجوع به شرح حال رودکی سعید نفیسی ص 101 و تتمه صوان الحکمة ص 39 و تاریخ علوم عقلی صفا ص 206 ) .
ستاره. [ س ِ رَ ] ( اِخ ) نام قریه ای است در طیف بزره که در غرب آن قرار گرفته و به جبلة متصل میشود. وادیی است که آن را لحف گویند. ( از معجم البلدان ) .
منابع ها. خود
لغت نامه دهخدا
�ağbayır, Yaşar ( 2007 ) , “sitare2”, in �t�ken T�rk�e S�zl�k ( in Turkish ) , volume 1, Istanbul: �t�ken Neşriyat, page 4265
K�l�kian, Diran ( 1911 ) , “ستاره”, in Dictionnaire turc - fran�ais, Constantinople: Mihran, page 665
Meninski, Franciszek � Mesgnien ( 1687 ) , “Stella”, in Complementum thesauri linguarum orientalium, seu onomasticum latino - turcico - arabico - persicum, simul idem index verborum lexici turcico - arabico - persici, quod latin�, germanic�, aliarumque linguarum adject� nomenclatione nuper in lucem editum, Vienna, column 1595
Meninski, Franciszek � Mesgnien ( 1680 ) , “ستاره”, in Thesaurus linguarum orientalium, Turcicae, Arabicae, Persicae, praecipuas earum opes � Turcis peculiariter usurpatas continens, nimirum Lexicon Turkico - Arabico - Persicum, Vienna, column 2547
Redhouse, James W. ( 1890 ) , “ستاره”, in A Turkish and English Lexicon, Constantinople: A. H. Boyajian, page 1039
واژه ستاره
معادل ابجد 666
تعداد حروف 5
تلفظ setāre
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [عربی: ستارَة، جمع: سَتائِر] [قدیمی]
مختصات ( س رِ ) [ په . ] ( اِ. )
آواشناسی setAre
الگوی تکیه WWS
شمارگان هجا 3
منبع فرهنگ فارسی معین
واژگان مترادف و متضاد
واژه همسان با ایشتار در زبان تبری ( زیر شاخه زبان پهلوی ) ایشتر است که ایش در زبان تبری به معنی شاش در زبان پارسی است پس ایشتر به معنی شاشو است و از آن جا که باران را شاشیدن یکی از خدایان می دانستند به خدای باران ایشتر یا ایشتار می گفتند.
ستاره یعنی زیبا و درخشان
یعنی بانوی جذاب و خیره کننده
دختر درخشان و موفق
برخلاف تلاش عزیزان این واژه ریشه ایرانی ندارد ، ستاره از استار انگلیسی است و استار از ایشتار اکدی می آید به معنی خداوند عشق
� استاره � در گویش تبری معادل کلمه � ایستاده � در زبان پارسی بوده و با واژه ستاره در فارسی و استار در انگلیسی از یک ریشه هستند. در لغت عرب به ستاره � ثابت � گویند که ترجمه �ایستاده� است.
تعدادی از واژگان علم نجوم به انگلیسی:
astronomy = علم نجوم
The solar system = منظومه شمسی
The sun = خورشید 🌞
Mercury = عطارد، تیر
Venus = زهره، ناهید
Earth = زمین 🌎
... [مشاهده متن کامل]
Mars = مریخ، بهرام
Jupiter = مشتری، هرمز
Saturn = زحل، کیوان
Uranus = اورانوس
Neptune = نپتون
space = فضا
galaxy = کهکشان
orbit = مدار
meteorite = شهاب سنگ
comet = ستاره دنباله دار
asteroid = سیارک
asteroid belt = کمربند سیارک ها ( بین مریخ و مشتری )
meteor / shooting star / falling star = شهاب سنگی که در حال سوختن وارد اتمسفر زمین می شود
black hole = سیاه چاله
dark matter = ماده تاریک
gravity = جاذبه
axis = محور
star = ستاره
eclipse = خورشید گرفتگی، ماه گرفتگی
solar eclipse = خورشید گرفتگی
lunar eclipse = ماه گرفتگی
supernova = سوپرنوا، ابرنواختر
the Big Bang = بیگ بنگ
constellation = صورت فلکی
cosmology = کیهان شناسی
dwarf planet = سیاره کوتوله
light year = سال نوری
terrestrial = زمینی، خاکی
celestial = آسمانی
extraterrestrial = فرازمینی
علائم نگارشی به انگلیسی:
full stop ( British ) / full point ( British ) /stop ( British ) / period ( American ) = نقطه ( . )
question mark = علامت سوال ( ❓️ )
exclamation mark ( British ) / exclamation point ( American ) = علامت تعجب ( ❗️ )
... [مشاهده متن کامل]
comma = ویرگول ( , )
colon = دونقطه ( : )
semicolon = نقطه ویرگول ( ; )
hyphen = خط پیوند، خط ربط ( - )
em dash = خط تیره ( — )
en dash = خط تیره ( – )
* نکته: تفاوت این دو dash در این موارد است:
em dash
۱: برای اضافه کردن اطلاعات بیشتر مثال: There has been an increase—though opposed by many people—in the education system.
۲: گاهی به جای comma, colon و پرانتز و همچنین برای تاکید می آید
en dash
۱: برای نوشتن فواصل زمانی استفاده می شود مثال: July 5th–9th
۲: برای نشان دادن یک relationship بین دو چیز استفاده می شود مثال: Tehran–Los Angeles flight
brackets ( American ) / square brackets ( British ) = کروشه ( [ ] )
parentheses ( American ) / round bracket ( British ) / brackets ( British ) = پرانتز ( )
* نکته: brackets در انگلیسی بریتیش می تواند پرانتز معنا دهد اما در انگلیسی امریکن فقط به معنای کروشه است
braces = آکولاد ( { } )
apostrophe ( ʼ ) = آپاستروفی
quotation marks / quotes / speech marks / inverted commas ( British ) = نشان نقل قول ( ʼ ‘ ) و ( ” “ )
slash / oblique ( British ) = اسلش ( / )
backslash = ( \ )
hash ( British ) / hash sign ( British ) / pound sign ( American ) = ( # )
asterisk = ستاره ( * )
ampersand = ( & )
guillemets = گیومه
* نکته: این کلمه فرانسوی است و تلفظ آن ( گیمِی ) می باشد
tilde = ( ~ )
ellipsis = سه نقطه ( . . . )
ستاره یک واژه آریایی هست و در فرهنگ نامه های پهلوی وجود دارد و این واژه وارد دیگر زبان های هندو اروپایی مانند:انگلیسی و . . . شده است.
متضاد ستاره که خورشید نیست بلکه سیاره است
خورشید خودش ستاره ای است که از بقیه ستارگان به زمین نزدیکتر است لطفا اصلاح کنید
ستاره در زبان ترکی
۱:ترکی آذربایجانی=>Ulduz
۲:ترکی آنادولو ( استانبولی ) =>Yıldız
۳:ترکی ازبکی=>Yulduz
۴:ترکی ترکمنی:=>yldyz
۵:ترکی قزاقی=>Жұлдыз
Juldız
۶:ترکی قرقیزی:=>Жылдыз
Jıldız
ستاره ینی نورانی و زیبا
معنی :درخشان، نورانی، نجمه
من از اینکه پدرو مادرم اسم منو ستاره گذاشتن خیلی ممنونم چون اسم من برای همه قشنگیه وهمه منو خیلی دوست دارن
درخشان و زیبا
اولدوز
از خانواده شهاب سنگ
💫ستاره 💫به معنی زیبایی ودرخشندگی هست خیلی اسم قشنگ خاصی هست این اسم بهم خیلی اعتماد به نفس میده خیلی خوشحالم از این که مادر پدرم این اسم رو روی من گذاشتن
💫Setareh 💫
سلام
کوکب. . . نجم. . . تارا. . . . سها. . . طالع. . . .
ستاره یعنی دختر خوشکل و ساده و مهربون که خیلی پاک و معصومه. . . من که اسمم ستاره اس دوستام درباره ام اینو میگن
در کوردی ئه ستیره ( astera ) است
مانگ و ئه ستیره:ماه و ستاره
در کردی کورمانجی باکوری ستاره میشود سترک
ستاره زدن:
دکتر کزازی در مورد واژه ی "ستاره زدن: " می نویسد : ( ( ستاره گونه ای از خیمه بوده است که شامیانه خوانده می شده است این واژه تازی است و برآمده از " سِتر ". چنان می نماید که "ستاره زدن" که در بیت هایی دیگر نیز به کار رفته است به معنی فروهشتن پرده ی خیمه باشد. ) )
... [مشاهده متن کامل]
( ( یکی خیمهٔ پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص363. )
درخشنده و زیبا
ستاره به معنی روشنانی خیلی اسم خوب هست
اختر، کوکب، نجم، بخت، اقبال، تقدیر، طالع، آرتیست، هنرپیشه، فرد شاخص، قهرمان
اگر کسی در مورد کسانی که این اسم رو در طول تاریخ داشتن میدونه لطفا بگه. تنها کسی که همه جا مینویسن مادر ابوعلی سینا هست ولی مطمئنا بیش از این هم هست.
ستاره:
دکتر کزازی در مورد واژه ی ستاره می نویسد : ( ( ستاره در پهلوی ستارگ stārag و ستار stār بوده است . این واژه را با star در انگلیسی و sternدر آلمانی وestrella در اسپانیایی و - �toile در فرانسوی می توانیم سنجید . در بیت ستاره با مجاز عام و خاص، در معنی خورشید به کار برده شده است. ) )
... [مشاهده متن کامل]
( ( زمین را بلندی نبُد جایگاه ؛
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره ، به سر بر، شگفتی نمود؛
به خاک اندرون، روشنائی فزود. ) )
توضیح بیت : زمین در آغاز ارجمندی و والایی نداشت کانون تیر فام و سیاه بود خورشید بر فراز آن شگفتی آفرید و خاک تیره و تار را روشنایی بخشید.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 193 )
هم جذابه هم نورانی هم به معنی گل کوکب و نجم
من دختر داشته باشم اسمشو گیزارم نحمه عربی ولی معنی خودمو داره
ستاره کلمه ای است که در زبان اصلی ( پهلوی ) استره بوده . این کلمه به معنای شئ پرنور می باشد. یکی بودن واژه ی ستاره ( astron ) تقریباً در همه ی زبان های هند و اروپایی با تغییری ناچیز حکایت از انتقال علم کیهان شناسی ایرانیان به این فرهنگ ها دارد و قدمت توجه انسان به آسمان و اختران را نشان می دهد.
... [مشاهده متن کامل]
ستاره ی فارسی همان Star انگلیسی و یا همان sitaara ستارای هندی است این واژه در زبان کردی نیز به شکل Ster ( استر ) با اندکی تفاوت با استار انگلیسی و استره ی پهلوی است . ریشه اصلی واژه ستاره را ستارک به معنی چشم کوچک می دانند مردم زمان باستان ستاره ها را به شکل چشم می پنداشتند که نظارگر مردم جهان هستند . استره پهلوی به اختر هم تبدیل شده است . حرف خ را در آخر ستاره در زبان تاجیکی Sitoraxo می توانیم ببینیم . ستاره یا استار را با تفاوت های اندک در زبان های زیر می توان دید . سندی: ستارو ، اردو: ستارے ، پشتو : ستوری
آفریکانس ، باسکی ، ترکی استانبولی ، سوئدی ، مالاگاسیایی، Star ، تلوگویی Sṭār ، لوگزامبورگیStaren ، اویغوری Stars ، هائیتیایی Stars ، گجراتی Sṭārsa ، رومانیاییstea ، ایتالیایی stella ، لاتینstella ، کورسی Stelle ، اسپرانتوSteloj ، کردی Ster ، آلمانی Sterne ، هلندیSterren ، مالتی Stilel ، دانمارکی stjerne ، نروژی Stjerne
فریزی غربیStjerren ، ایسلندیStjornur ، ویتنامیSao ، ولزیSer ، یدیshtern ، پنجابی Sitārē ، تاجیکیSitoraxo
در زبان یونانی به ستاره Asteria ( اس تیریا ) و ار منی Astgher ( آستْ هـِر ) گفته می شود . در زبان های
پرتغالی ، گالیسیایی Estrelas ، اسپانیاییEstrellas ، کاتالان Estrelles
- - - - - - - - - -
درزبان آذری به ستاره اولدوز یا یلدیز گفته می شود . ترکمنی yldyzlar ، آلبانیاییyll ، ازبکیYulduzlar ، قرقیزیjıldız
، قزاقی Juldızdar ، مغولی Oduud ، ترکی آذربایجانی Ulduzlar ، ( به نظر می رسد Ulduzlar در زبان آذری برگردانده ی یولدوزلار باشد به معنی نشان دهنده راه و و راهنما به این خاطر ستاره ها در شب راهنمای مسافران شب بوده اند بنابر این یول به معنی راه دوزلر ( سرراست کننده . )
- - - - - - - - -
اوکراینی Zirky ، بلاروسیZorki ، لیتوانیاییzvaigzdes ، لتونیاییZvaigznes ، بلغاری zvezda روسیzvezda ( زی وز دا ) اسلوونیایی Zvezde ، بوسنیایی ، Zvezde ، صربی Zvezde ، کرواتzvijezda ، اسلواکی hviezda ( هی وز دا ، )
- - - - - - - - - - -
استونیایی Tahed ، فنلاندی tahti ، نپالی ، TārāharuبنگالیTaraka ، مراتیTārē ، سینهالی taru ، هوسیاییTaurari
- - - - - - - - - - -
سوندایی Bentang ، اندونزیاییBintang ، مالایی Bintang ، سبوانو Bituon ،
- - - - - - - - - -
لائوسی dav ، تایلندی Dāw ، کره ای byeol ، فرانسوی Les etoiles
- - - - - - - - -
سوتویی جنوبیLinaleli ، جاوه ایLintang ، فیلیپینی Mga Bituin ، مائوریاییMito ، عربی najm
شخص زیبا و مجلس ارا. شاخص و درخشنده پرنور و جذاب دلکش و شوخ همچون ستاره های اسمان پر رنگ و فریبنده
موجود آسمانی بسیار درخشنده وزیبا. که به رنگ سفید زرد. یخی دیده می شود
معنای زمان ( وقت، ساعت، لحظه، امام عصر، )
درخشان
اشک نورانی شب
نجم
درخشان ونورانی
به زبانای مختلف:
Star : انگلیسی
L'�toile : فرانسوی
별 : کره ای
Το αστέρι: یونانی
Der Star : المانی
La estrella : اسپانیایی
stella: لاتین
ดวงดาว: تایلندی
به نظرم این اسم یه اسم خیلی خاصه
یه اسم که به همه زبانا قابل گویشه
و افسانه های زیادی هم در باره این اسمه
واقعا خوشحالم که همچین اسمی مادر و پدرم برام
گذاشتند.
یعنی اشک نورانی اسمان
بنا به داستانی ستاره ها مثل قطره های اشک ثابت اسمانند و
فقط زمانی خاموش میشوند که اشک اسمان بریزد و ان قطره اشک
همان ستاره دنباله داره
در گویش لری خرم آبادی :
واژه آساره �sar� اسم جمع بمعنی ستاره های شب است
که ریشه آن واژه اَسِر �ser بمعنی اشک یا قطره درخشان و نورانی ست
ستاره یعنی اشکهای نورانی شب
ستاره وسمانه
بخت، اقبال، کوکب
Star
تارا
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥٧)