سبز کردن


    to colour or paint green
    to grow
    to confirm

مترادف ها

grow (فعل)
بزرگ شدن، زیاد شدن، شدن، عمل امدن، بالیدن، ترقی کردن، کاشتن، رستن، رشد کردن، سبز شدن، سبز کردن، گشتن، روییدن، رویانیدن، برزگ شدن

green (فعل)
سبز شدن، سبز کردن

germinate (فعل)
جوانه زدن، سبز شدن، شروع به رشد کردن، سبز کردن

پیشنهاد کاربران

کاشتن و رویاندن. مثال: سُوز کِردِنِ مُخ sowz kerden - e mox کاشتن و رویاندن نخل
( در گویش دشتستان )
سبز کردن سخن و حرف: بر کرسی نشاندن حرف
به هر تردامنی منمای آن آیینه رو را
مبادا زنگ خجلت سبز سازد حرف بدگو را - صائب تبریزی

بپرس