دیرینه روز ؛ سالخورده. مسن : چنین گفت ای پیر دیرینه روز چو پیران نمی بینمت صدق و سوز. سعدی ( بوستان ) . پیرزنی موی سیه کرده بود گفتمش ای مامک دیرینه روز. . . سعدی ( گلستان ) .
به زاد برآمده ؛ پیر. سالخورده : سوده زنی بود بزاد برآمده. . . ( ترجمه طبری بلعمی ) . زنی بزاد برآمده ام و مرا به محمددادی و مقصودی نیست. ( ترجمه طبری بلعمی ) . از طبیب پرسیدم گفت : بزادبرآمده است و در سه علت متضاد دشوار است علاج آن. اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. ( تاریخ بیهقی ) .
زمانه خورده ؛ کهن سال. پیر. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : زمانه خورده زمین را، به طبع در یکسال جوان و پیر کند دور آفتاب دوبار. مسعودسعد ( یادداشت ایضاً ) .