زیستن، سکون کردن، منزل کردن، زندگی کردن، زنده بودن
مترادف ها
پیشنهاد کاربران
زنده بودن ؛ زندگی و حیات داشتن. امرار معاش کردن. گذران زندگی کردن :
نیای تو زین خاندان زنده بود
پدر پیش بهرام چون بنده بود.
فردوسی.
نیای تو زین خاندان زنده بود
پدر پیش بهرام چون بنده بود.
فردوسی.
حیات
نفس داشتن . [ ن َ ف َ ت َ ] ( مص مرکب ) و نفسی داشتن ؛ رمقی داشتن . هنوز زنده بودن : حیف بود مردن بی عاشقی تا نفسی داری و نفسی بکوش . سعدی .
نفس باقی بودن ؛ مختصر فرصت و مهلتی داشتن.
- || هنوز زنده بودن. رمقی از حیات در تن داشتن.
- || هنوز زنده بودن. رمقی از حیات در تن داشتن.
سر به تن بودن
لهجه و گویش تهرانی
زنده بودن. سر به تنش نباشه
لهجه و گویش تهرانی
زنده بودن. سر به تنش نباشه
سر به تن بودن ( گویش تهرانی )