زبون

/zabun/

    wretch
    despicable
    abject
    down
    downfallen
    groveler
    groveller
    helpless
    low
    pitiful
    puny
    servile
    weak
    wretched
    humble

فارسی به انگلیسی

زبون ساختن
to humble, to canquish

زبون کردن
debilitate, emasculate

مترادف ها

humble (صفت)
پست، فروتن، خاضع، محقر، زبون، خاکی، خاشع، بدون ارتفاع

despicable (صفت)
خوار، پست، مطرود، زبون، نکوهش پذیر

پیشنهاد کاربران

گمان کنم نخستین کسی باشم که این چنین ساختارمند پیوندِ میانِ این دست واژگان را آشکار می سازم و این نکته همانا بزرگی و سترگیِ زبانِ پارسی را نشان می دهد.
واژه یِ " زَبون" در پارسی از فعلِ" زبودن/زبای - " است که به ریختِ "زباییدن" نیز باشندگی داشته است. این واژه ساختاری بمانند" آزمون/آزمودن"، "نمون، نمونه/نمودن"، "افزون، افزونه/افزودن" ، "پالون، پالونه/پالودن"، "آمون/آمودن"، "رهنمون/رهنمودن" و بسیاری دیگر دارد. نیاز به یادآوری است که "زبا ( ی ) " ریشه ای اوستایی دارد.
...
[مشاهده متن کامل]

همچنین داریم: واژه یِ "زبونه".
پَسگشت:
در این باره به زیرواژه یِ " - ودن" بروید و پیامِ من را بخوانید.

ذل
تحمل را به خود کن رهنمونی
نه چندانی که بار آرد زبونی
به جایی که بدخواه خونی بود
تواضع نمودن زبونی بود
زبونی چه دیدی که توسن شدی
چه بیداد کردم که دشمن شدی
به خود ننگ را رهنمونی کنم
...
[مشاهده متن کامل]

که پیش زبونان زبونی کنم
هزبری که از سگ زبونی کند
خر پیر با او هرونی کند
طالع کارت به زبونی درست
دل به کمی غم به فزونی درست
خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست
این چه زبونی و چه افکندگیست
کاه و گل این پیشه خربندگی است
وگر در ستیزش مدارا کنم
زبونی به خلق آشکارا کنم
زبونی چه دیدی تو در کار ما
که بردی سر از خط پرگار ما .
بر کشتن آن که با زبونی است
تعجیل مکن اگرچه خونی است

بیدادکشی زبونی آرد
نابودی و سرنگونی ارد
مسکین ابن آدم؛ تقتله العفطة!
انسان چقدر زبونه واز مرگ در غفلته؛ با یه نیش پشّه یا عطسه یا جرعه آب یا ویروس . . . بمیره!
پارسیان نان را نون خواندند
زبون است زبان فارسی