روشن کردن


    clear
    illuminate
    illumine
    illustrate
    light
    lighten
    to light(up)
    to kindle
    to switch on
    to make clear
    to throwlight upon

فارسی به انگلیسی

روشن کردن اتش
enkindle, inflame
inflammation

روشن کردن اتومبیل به کمک سیم از اتومبیل دیگر
jump-start

روشن کردن با فروزه
flare

روشن کردن با نورافکن
floodlight

روشن کردن با هندل زدن
crank

روشن کردن جرقه
strike

روشن کردن دید
clear

روشن کردن مطلب
irradiate, show

روشن کردن مطلبی
clarify

روشن کردن موتور
start

روشن کردن موتورهای درون سوز
fire

روشن کردن موشک پس فکن
retrofire

روشن کردن موضوع دشوار
elucidate

روشن کردن کبریت
strike

مترادف ها

illumination (اسم)
روشن کردن، روشن سازی، تذهیب، اشراق، چراغانی، تنویر

illume (فعل)
روشن کردن، روشنفکر ساختن

illumine (فعل)
روشن کردن

upstart (فعل)
روشن کردن، یکه خوردن

relume (فعل)
روشن کردن، بر افروختن

light (فعل)
اشکار کردن، اتش زدن، مشتعل شدن، روشن کردن، برق زدن، اتش گرفتن، بچه زاییدن، اذرخش زدن

clear (فعل)
تمیز کردن، تبرئه کردن، ترخیص کردن، زدودن، روشن کردن، توضیح دادن، واضح کردن، صاف کردن، خار چیدن

clarify (فعل)
تصریح کردن، روشن کردن، توضیح دادن، واضح کردن

explain (فعل)
تصریح کردن، روشن کردن، فهماندن، توضیح دادن، تعبیر کردن، معنی کردن، شرح دادن، با توضیح روشن کردن، مطلبی را فهماندن

lighten (فعل)
کاستن، سبک کردن، روشن کردن، درخشیدن، سبکبار کردن، راحت کردن، مثل برق درخشیدن، تنویر فکر کردن

ignite (فعل)
اتش زدن، مشتعل شدن، روشن کردن، اتش گرفتن، گیراندن

brighten (فعل)
روشن کردن، درخشان شدن، زرنگ کردن

turn on (فعل)
روشن کردن، به جریان انداختن، شیر آب یا سویچ برق را باز کردن

illuminate (فعل)
روشن کردن، منور کردن، درخشان ساختن، زرنما کردن، چراغانی کردن

elucidate (فعل)
روشن کردن، توضیح دادن

refresh (فعل)
روشن کردن، خنک کردن، خنک ساختن، تازه کردن، نیروی تازه دادن به، از خستگی بیرون اوردن، با طراوت کردن

enucleate (فعل)
روشن کردن، کندن، توضیح دادن، مغز کردن، هسته دراوردن

explicate (فعل)
روشن کردن، توضیح دادن، تفسیر کردن، تاویل کردن

enlighten (فعل)
روشن کردن، تعلیم دادن، روشنفکر کردن

پیشنهاد کاربران

تنویر=روشن کردن
معادل لکی این واژه گیسونن gisounen هستش
فهماندن
گِراندن، گیراندن.
که از گُر گرفته شده و به چم گر گرفتن و سوختن
پُلاندن
مشخص کردن
شعله انداختن. [ ش ُ ل َ / ل ِ اَ ت َ ] ( مص مرکب ) روشن و تابان کردن. نورانی ساختن. روشنایی بخشیدن :
لعل در جام تا خط ازرق
شعله در چرخ اخضر اندازد.
خاقانی.
شکافتن امری ( مسأله ای و غیره ) ؛ روشن کردن آن.
برفروختن. [ ب َ ف ُ ت َ ] ( مص مرکب ) مخفف برافروختن. روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن :
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
ز نفطسیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
برفروز آذر برزین که در این فصل شتا
آذر برزین پیغمبرآذار بود.
منوچهری.
چنان تَف ّ خنجرجهان برفروخت
که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت.
( گرشاسب نامه ) .
چراغی کو شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد.
نظامی.
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر در مجمر آنجا عود سوزد.
نظامی.
نبینی برق کآهن را بسوزد
چراغ پیرزن چون برفروزد.
نظامی.
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی.
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ.
سعدی.

افروختن، باز کردن، راه انداختن، اناره
تنویر
اناره
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)

بپرس