رفع کردن


    appease
    clear
    obviate
    resolve
    satisfy
    to remedy
    to remove
    to settle
    to adjust
    to abolish
    to suppress

فارسی به انگلیسی

رفع کردن اختلاف
reconcile

رفع کردن گرفتاری
untangle

مترادف ها

remove (فعل)
دور کردن، بردن، برطرف کردن، حمل کردن، رفع کردن، زدودن، برداشتن، عزل کردن، بلند کردن، برچیدن، برداشت کردن، از جا برداشتن

assoil (فعل)
پاک کردن، بخشیدن، تبرئه کردن، روسفید کردن، ازاد کردن، مغفرت کردن، مرخص کردن، حل کردن، رفع کردن، تقاص پس دادن

eliminate (فعل)
خرد کردن، برطرف کردن، محو کردن، رفع کردن، زدودن، بیرون کردن، حذف کردن، منتفی کردن

resolve (فعل)
مقرر داشتن، رفع کردن، تصمیم گرفتن، عزیمت کردن، رای دادن

solve (فعل)
حل کردن، رفع کردن، فیصل دادن، فیصله کردن، باز کردن، گشادن

detoxify (فعل)
رفع کردن

obviate (فعل)
رفع کردن، عدول کردن، مرتفع کردن، رفع نیاز کردن

پیشنهاد کاربران

از سر باز کردن ؛ رفع کردن :
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار.
سلمان ساوجی .
شکایت کردن، دادخواهی کردن
دادخواهی وشکایت کردن
شکایت کردن
از کتاب دکتر کزازی. رفع کردن برابر است با از میان برد در جمله ی. باید این مشکل را رفع کرد

بپرس