رخصت

/roxsat/

    allowance
    leave
    permission
    ok
    sanction
    sufferance
    toehold

فارسی به انگلیسی

رخصت خواستن
to ask permission

رخصت دادن
allow, permit

رخصت گرفتن
permission, to take leave

مترادف ها

leave (اسم)
رخصت، اجازه، مرخصی، اذن

approval (اسم)
ستایش، طرفداری، تصویب، تجویز، رخصت

permission (اسم)
رخصت، اجازه، دستور، پروانه، ترخیص، مرخصی، اذن

fiat (اسم)
امر، رخصت، حکم، اجازه، حکمی

clearance (اسم)
اختیار، روزنه، رخصت، اجازه، ترخیص، ترخیص کالا از گمرک، زدودگی، برداشتن مانع، صافی

پیشنهاد کاربران

رخصت در بلوچی رکست می گویند. به معنای اجازه، خداحافظی، وداع
رکست کردن: خداحافظی کردن، وداع کردن
رُخصَت: واژه ورزش پهلوانی زورخانه و کُشتی -
این واژه فارسی بسیار کهن است که امروزه به نادرستی عربی می دانند!
.
رُخ: چهره، سیما، روی - پهلوان، جنگنجو، گُرد!
.
صَت: اوستایی: سَتَه به مانند: ستم، ستیزه، ستهیدن، ستبر! -
...
[مشاهده متن کامل]

به هم ضربه زدن، به هم کوفتن، با دست ضربه زدن
.
معنی: هنگامی که دو پهلوان کشتی گیر به رویارویی و پیکار همدیگر می آیند با دو دست به هم می زنند تا هماورد ( مسابقه ) را آغاز کنند یا اجازه بازی به هم را بدهند!
این آیین هنوز هم برجای مانده است که نشان از فرهنگ زورخانه ای و کهن ایران دارد!
.
این واژه امروزه به جای " اجازه" کاربرد دارد!

منابع• https://abadis.ir/fatofa/تیشتر/#cmt-7• https://fa.wikipedia.org/wiki/ورزش_زورخانه‌ای
رخصت. [ رُ ص َ ] ( ع اِمص ) اذن وپروانه و پروانگی و لهی و اجازه حرکت و کوچ. ( ناظم الاطباء ) . جواز. ( ناظم الاطباء ) . دستوری. ( آنندراج ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( یادداشت مؤلف ) ( فرهنگ نظام ) . اجازت. ( از آنندراج ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( غیاث اللغات ) . اجازه. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ نظام ) :
...
[مشاهده متن کامل]

به آواز گفتی پس آن نامدار
که گر رخصتم بودی از شهریار. . . .
فردوسی.
اگر رخصت شاه بودی که من
بیایم به نزدیک آن انجمن. . . .
فردوسی.
زاغ گفت آن وثیقت را رخصتی توان اندیشید و شیر را از عهده آن بیرون توان آورد. ( کلیله و دمنه ) . گفت : می اندیشم. . . بهر وجه که ممکن گردد بکوشم تا او را درگردانم که اهمال و تقصیر را در مذهب حمیت رخصت نبینم. ( کلیله و دمنه ) .
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد.
خاقانی.
|| رخصت یا رخصت از مردان ، اصطلاحی است کشتی گیران را و آن بزرگداشت گونه است پیران فن را که هنگام آغاز ورزش پهلوانان بر زبان می رانند. || ارزانی و وسعت. ( منتخب اللغات از غیاث اللغات ) . فراخی دادن. فراخی. ( حاشیه کلیله و دمنه چ مینوی ص 152 ) . || آسانی. ( منتخب اللغات از غیاث اللغات ) . || سهل انگاری. آسان گرفتن. رفتار دور از هر نوع شدت. زیاده روی در ملایمت. ملایمت. نرمی. ( کلیله و دمنه چ مینوی حاشیه ص 103 ) : و هر که از ناصحان در مشاورت. . . به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج به صواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند. ( کلیله و دمنه ) . . . . پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی ، تأویل و رخصت را البته در حوالی سخط و کراهیت راه ندهند. ( کلیله و دمنه ) . در جمله خرد و بزرگ آن را که رسانند تأویل باید طلبید و گرد رخصت و دفع گشت. ( کلیله و دمنه ) . || فرمان. ( یادداشت مؤلف ) . || وداع. ( ناظم الاطباء ) .
منبع. لغت نامه دهخدا

واژه رخصت
معادل ابجد 1290
تعداد حروف 4
تلفظ roxsat
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [عربی: رخصة]
مختصات ( رُ صَ ) [ ع . رخصة ]
آواشناسی roxsat
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
منبع لغت نامه دهخدا
...
[مشاهده متن کامل]

فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد

تازی پرست بد بخت
عربی نیست اصلا کلا عربی فارسی
؛ ) ) ) ) )
رخصت روخ یعنی صورت صت هم ما میگیم صف صته عربا اشتباه کردن ؛ ) ) ) اینم دزدین
آقا شاپور و وهسودان مرزبان بیاین دیگه ؛ ) ) ) )
دوستان میان یه سری لغتایی رو جعل میکنن حتی شبیهم نیستن هر جور دلشون میخواد کلمه رو تغییر میدن
گلدسته. [ گ ُ دَ ت َ / ت ِ ] ( اِ مرکب ) اجازه. پروانه. رخصت. دستوری. اذن :
مسکین که ز دهر جز دل خسته نیافت
هرگز دَرِ آلاه ترا بسته نیافت
ایام نریخت خون خصم تو چو گل
تا از سر شمشیرتو گلدسته نیافت.
اشرفی سمرقندی.
اجازه مرخصی

بار
سبب، باعث، فرمان، دستور