رخصت در بلوچی رکست می گویند. به معنای اجازه، خداحافظی، وداع رکست کردن: خداحافظی کردن، وداع کردن
رُخصَت: واژه ورزش پهلوانی زورخانه و کُشتی - این واژه فارسی بسیار کهن است که امروزه به نادرستی عربی می دانند! . رُخ: چهره، سیما، روی - پهلوان، جنگنجو، گُرد! . صَت: اوستایی: سَتَه به مانند: ستم، ستیزه، ستهیدن، ستبر! - ... [مشاهده متن کامل]
به هم ضربه زدن، به هم کوفتن، با دست ضربه زدن . معنی: هنگامی که دو پهلوان کشتی گیر به رویارویی و پیکار همدیگر می آیند با دو دست به هم می زنند تا هماورد ( مسابقه ) را آغاز کنند یا اجازه بازی به هم را بدهند! این آیین هنوز هم برجای مانده است که نشان از فرهنگ زورخانه ای و کهن ایران دارد! . این واژه امروزه به جای " اجازه" کاربرد دارد!
رخصت. [ رُ ص َ ] ( ع اِمص ) اذن وپروانه و پروانگی و لهی و اجازه حرکت و کوچ. ( ناظم الاطباء ) . جواز. ( ناظم الاطباء ) . دستوری. ( آنندراج ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( یادداشت مؤلف ) ( فرهنگ نظام ) . اجازت. ( از آنندراج ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( غیاث اللغات ) . اجازه. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ نظام ) : ... [مشاهده متن کامل]
به آواز گفتی پس آن نامدار که گر رخصتم بودی از شهریار. . . . فردوسی. اگر رخصت شاه بودی که من بیایم به نزدیک آن انجمن. . . . فردوسی. زاغ گفت آن وثیقت را رخصتی توان اندیشید و شیر را از عهده آن بیرون توان آورد. ( کلیله و دمنه ) . گفت : می اندیشم. . . بهر وجه که ممکن گردد بکوشم تا او را درگردانم که اهمال و تقصیر را در مذهب حمیت رخصت نبینم. ( کلیله و دمنه ) . رخصت این حال ز خاقانی است کو به سخن بر سر افلاک شد. خاقانی. || رخصت یا رخصت از مردان ، اصطلاحی است کشتی گیران را و آن بزرگداشت گونه است پیران فن را که هنگام آغاز ورزش پهلوانان بر زبان می رانند. || ارزانی و وسعت. ( منتخب اللغات از غیاث اللغات ) . فراخی دادن. فراخی. ( حاشیه کلیله و دمنه چ مینوی ص 152 ) . || آسانی. ( منتخب اللغات از غیاث اللغات ) . || سهل انگاری. آسان گرفتن. رفتار دور از هر نوع شدت. زیاده روی در ملایمت. ملایمت. نرمی. ( کلیله و دمنه چ مینوی حاشیه ص 103 ) : و هر که از ناصحان در مشاورت. . . به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج به صواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند. ( کلیله و دمنه ) . . . . پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی ، تأویل و رخصت را البته در حوالی سخط و کراهیت راه ندهند. ( کلیله و دمنه ) . در جمله خرد و بزرگ آن را که رسانند تأویل باید طلبید و گرد رخصت و دفع گشت. ( کلیله و دمنه ) . || فرمان. ( یادداشت مؤلف ) . || وداع. ( ناظم الاطباء ) . منبع. لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید فرهنگ فارسی معین فرهنگ واژه های سره فرهنگ فارسی هوشیار واژگان مترادف و متضاد
تازی پرست بد بخت
عربی نیست اصلا کلا عربی فارسی ؛ ) ) ) ) ) رخصت روخ یعنی صورت صت هم ما میگیم صف صته عربا اشتباه کردن ؛ ) ) ) اینم دزدین آقا شاپور و وهسودان مرزبان بیاین دیگه ؛ ) ) ) ) دوستان میان یه سری لغتایی رو جعل میکنن حتی شبیهم نیستن هر جور دلشون میخواد کلمه رو تغییر میدن
گلدسته. [ گ ُ دَ ت َ / ت ِ ] ( اِ مرکب ) اجازه. پروانه. رخصت. دستوری. اذن : مسکین که ز دهر جز دل خسته نیافت هرگز دَرِ آلاه ترا بسته نیافت ایام نریخت خون خصم تو چو گل تا از سر شمشیرتو گلدسته نیافت. اشرفی سمرقندی.