رباعی

/robA~i/

    quatrain

مترادف ها

quatrain (اسم)
رباعی، شعر چهار سطری

پیشنهاد کاربران

بهشت بی تو به مانند سرابی.
ودوزخ بویی از قلب کبابی.
چنانکه با تو مهر کردگار است.
به آیینی که باشد در کتابی.
ص شهرام.
رفت فصل زمستان و نکردیم کاری.
کاری که بود از بهر یاری، یاری.
این فصل که آتش بیار عشق بود.
باشد به چهارشنبه سوری اش انگاری.
شهرام ص
بنگر به چهار شنبه سوری اینک.
هان نسل جوان وبا چه شوری اینک.
آتش که نشان خشم بردیوان است.
در خشم شده دیو و چه جوری اینک.
ص شهرام.
رباعی: همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست:
توریملت turimlat ( توریم: چهار؛ پهلوی با دری لت: نیمه )
تسافمن tasāfman ( تس؛ مانوی: چهار با آفمن از اوستایی: afsman: بیت )
انگیزهء انگیزه که خود ریخته ای.
انگیزه بگویدم که انگیخته ای.
وین را ز ازل تا به ابد پنداریم.
انگیخته و انگیزه که آمیخته ای.
شهرام ص
تاریخ نگر که خود تمدن سازی است.
بنگر تو تمدن را به مردم رازی است.
بنگر تو به مردم جاودان باور هست.
نیکو نگری هر پایان را آغازی است.
شهرام ص
ابزارهء زندگی ببین از کم وبیش.
ننگر که تو را چه می رسد از پس وپیش.
یزدان تو را بسنده ، بس، از پس وپیش.
هرگز ننمایی خویشتن را دل ریش.
شهرام ص.
گفتند که ما هی شاعری می دانیم.
تا ما ز روند شاعری درمانیم.
ما شعر بگوییم دیگران می خوانند
این هم زروند شاعری می خوانیم.
شهرام ص
هر چند که باشیم و جهان خواهد بود.
گویی که نباشیم و جهان نیست نمود.
جز آنکه ز پیوند رهایی یابیم.
آنجا که زیان نیست دگر باشد سود.
شهرام ص
آلاله و آلاله و آلاله شوید.
با لاله وبالاله و با لاله شوید.
تا آنکه سبوی می نابی گردید.
از هر چه مگر ناب بود پاله شوید.
شهرام ص
گل را بنگر به کوی مهر روی نهاد.
آیینهء دلبری به هر کوی نهاد.
در کوی بهار آرمانشهر ببین .
بلبل به ترانه رو به هر سوی نهاد.
شهرام ص
چا ر است شوی پیایند سینایی.
۱_چار زبان دیباچهء دانایی.
۲_آزمون تا خویش را آ مایی.
۳_روز جوانی است و خود آرایی.
۴_سرمایه تا که خود راشایی.
ص شهرام.
میتوانم این سبک را " نوزایی "نام گذاری کنم.
این چرخ روند خویش را پیموده است.
ور نی ز روند خویشتن بیهوده است.
هم با هم وهم بی هم روندی داریم.
هر هست روند خویش را می بوده است.
شهرام. ص
راه است وروند است و نماد است وبلند است.
رمز است و نماد است و نمود است وپسند است.
زیر و زبر است نیز تازه است وبلند است .
اوج است وفرود است وکمین است و کمند است.
شهران ص
بنگر که زمان چو برق وباد می گذرد.
چون گفت و شنود هر چه باد می گذرد.
گویند بجاست زندگی بادا باد.
با آنکه به راه ورسم باد می گذرد.
شهرام ص
هرگز به تباهی وار زمان را نسپر.
پروندهء بیهودن با خویش نبر.
آیینهء زندگی درنگی دارد.
بر باد مکن سرمایه را دود نخر.
شهرام ص
آنجا که سیاسیون شماری دارند.
در راه و روند زندگی دشوارند.
در کشمکش و تکاپوی تاریخند.
خود را چه گزینهء بشر پندارند.
شهرام ص
در راه و روند زندگی بس دیدم.
هم دیدم و هم خواندم و هم بشنیدم.
دیدم که شکست آنچه را بوددروغ.
پیروزی راستین را ، اینچنین بگزیدم.
شهرام ص
گاهی که گرفتار رهایی هستی.
گاهی به رهایی ها گرفتارستی.
پیوند میان این دو را راهی هست.
آسان و یا سخت بیابی دستی.
شهرام ص
در گاه جوانی پند خنده است تو را.
زیرا دل شاد و سر زنده است تورا.
روزی که جوانی ز کفت بربایند.
گویی به خدای خود که بنده است تو را.
شهرام. ص
گویند پیامبران ظهوری دارند.
بر راه شما و ما عبوری دارند.
تا ما ز بتان وز گناهان گذریم.
با ما ز فرا خرد شعوری دارند.
شهرام ص
ماند به بهاری که در آن سنبل نیست.
ماندبه چو باغی که در آن گل نیست.
ماند به چو گلزار که اش بلبل نیست.
ماندبه چه، میخانه که در آن مُل نیست.
شهرام ص
یک چند به کار آرمانی بودیم.
یک چند به فکر جاودانی بودیم.
انگار نه انگار که ماییم مردم.
گویی که برای رایگانی بودیم.
شهرام ص
هر فرد به آنچه می کند زنده بود.
چو نیک و چو بد به کوی آینده بود.
تا بد بودش رو به تباهی آرد.
ور نیک بود روند پاینده کند.
شهرام ص
اینک به ترانه های خود می نازم.
راهی به دیار مهرشان می سازم.
چون گل به گلزار و به دشت و به دمن.
تا آنکه روند نو تری آغازم.
شهرام ص
ای کاش که بودم شاعری مانندت.
نقاش بگردم نیز و هم دانندت.
آن کن به امیدو به تلاش وز کوشش.
تا آنکه بیابیم که چون خوانندت.
ص شهرام.
پر واز نموده ام بسی از چپ و راست.
در چار نمود فراز و زیر و کم و کاست.
هر جای خودم مرکز این دایره ام.
مر کز نیم و آنچه ببینی ز نگاست.
شهرام ص
این نوبت زندگی بسی دیر شود.
پیروز نما نگو که دلگیر شود.
هر گز چو که جاودان به پایان نرسد.
هر چند که تن جوان و یا پیر شود.
شهرام ص
باید ز ازل تا به ابد سیر کنیم.
وین راه به پای خویش در دیر کنیم.
ز آغاز و ز پایان این کتاب بر جاهست.
وز این نگرش هم نیت خیر کنیم.
شهرام ص
گویند که آب زندگی هست روان.
وآن کالبدین جاویدگر داند جان.
آن آب همان آب روان می باشد.
هر هست از زین آب شود جاویدان.
شهرام ص
تا بی خبر از خویشی.
با صد غم دل بیشی.
ور بی خبر از غیری.
در کار کم و بیشی.
ص شهرام.
نقاش بکوش نقاشی خوب کنی.
بر کاغذ و بر پارچه و چوب کنی.
آنگاه به دست باش که برتر گردد.
با رنگ و قلم و یا که زرکوب کنی.
شهرام ص
گل را بنگر شدست پیغمبر عشق.
یک چیز نبود بهتر در محضر عشق.
کوته سخن آنکه عشق پیغمبر ماست.
در نزد خود و خلق وخدا رهبر عشق.
شهرام ص
از دانش و فرزانش و آیین وز راز .
هر یک به فرجام به چونان آغاز.
بر آنچه که دارند نمایند آواز.
تا اینکه کدام فتد چو افشای راز.
شهرام ص
آنانکه قلندر ند قلندر گردند.
آنانکه دلاورند دلاور گردند.
آنانکه پیامبرند پیامبر گردند.
مانند پدر و یا چو مادر گردند.
ص شهرام.
گل را بنگر چگونه شد دلبر عشق.
عشق است به دل که دل شده است سرور عشق.
ای سرو به بوستان گرامی هستی.
با گل که گشته است خود دفتر عشق.
شهرام ص
اندیشهء من دانش و هم توشم باد.
نی چون دگری خود بار بر دوشم باد.
او می بزند که خود فراموش کند.
من می نزنم خودم فراموشم باد.
شهرام ص
از دانشوری آرایش خود باید. بافلسفه ات فرزانش خود آید.
آیین که دستور روندت باشد.
وز راز وری ویرایش خود شاید.
شهرام ص
باید همه جا شهرام دانند مرا.
باید همه جا شهرام خوانند مرا.
از ما چو که نامی و نشانی باشد.
باید به قلم شهرام رانند مرا.
ص شهرام.
مردم بنگر چگونه آزاد بود.
کشور بنگر چگونه آباد بود.
از نسل ونیا تلاشها دربایست.
تا در دل تو غم نبود شاد بود.
شهرام ص
بنگر تو به واژه ها به چون آجیل است.
مرد و زن زندگی که گیو وگیل است.
آجیل خودت اندر دهانت باید.
آجیل اگر هم بودت با ایل است.
شهرام ص
گهگاه که ما ترانه ای می خوانیم.
وآن را بر خود فسانه ای می دانیم.
نسل از پی نسل بسی بخوانند آن را.
ما بوده ودر چکامه ای می مانیم.
شهرام ص
گویند خدا که هستومند می باشد.
هستی جهان کو استومند می باشد.
هر چیز نبود نیستومند شناس.
اندیشه بسی آبرومند می باشد.
ص شهرام
بنگر توجوانی را که بازیت دهد.
پیری که پشیمانی ز ماضیت دهد.
بنگر که میانگین روندت باشد.
اینسان زمانه تاخت وتازیت دهد.
شهرام. ص
چون باد به سوی سیستان باید رفت.
ور نی به جهان باستان باید رفت.
امروز اگر گشایشی می بایست.
در کوچه و کوی راستان باید رفت.
ص شهرام.
باشی چو جوان جویای نام می باشی.
چون پیر شوی گذاشت وام می باشی.
زآغاز به پایان روندی دارد.
همواره در اندیشهء جام می باشی.
ص شهرام
یک روز نمودیم عربی دان هستیم. وز دغدغهء انگلیسی هم رستیم.
در آلمانی و در یونانی راهی هست.
بر دغدغه و دلهره ها پا بستیم.
شهرام ص
بنگر به طبیعت هیچ پهنایش نیست.
بر مرگ نگر که هیچ معنایش نیست.
بنگر تو به زندگی که جاویدان است.
هر چیز بود مگر که رعنایش نیست.
ص شهرام.
اینک که زبان توتم وهم تابوی ماست.
چون روزبه و ریحان و چون زاخوی ماست.
در حوزه ودانشگاه و نزد دگران.
چون رازی و افلاطون و لایوتزوی ماست.
شهرام ص
به کار وبار من به آرمان خود بنگر .
چنانکه به کار وبارت به آرمان خود نگرند. * این بیت را ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ گفته ام. شهرام.
بنگر که دگر زاهد زیبا نشوی.
بیهوده پی اطلس و دیبا نشوی.
باید که به آرمان خود نیک رسی.
باید که روند را فریبا نشوی.
ص شهرام
فارابی و آینشتاین نمی جوشیدند.
در اندیش وپیوست نمی کوشیدند.
ای بس سده ها و یا هزاران سالی.
پیرایه به پیرایه که می پوشیدند.
ص شهرام
امروز زمان ما زمان دگر است.
دیروز چو امروز کدامین خبر است.
دیروز به یک ساعت و یک تاریخ بود.
امروز و کنون چو ساعت و رهگذر است.
شهرام ص
روزی که به دغدغه ات باید بودن.
روزی دگرت دلهره ات افزودن.
تا اینکه بیفتد آب گوشت یابی .
اینک به زیان بودن ویا در سودن.
شهرام ص
براهل تلاش به جاودانی بنگر .
بر هر چه نگر تو این همانی بنگر.
مانند خدا بندهء او کار کند.
تا صد به فرای صد که دانی بنگر.
شهرام ص
از دانش و فرزانش و آیین وز راز.
دانستنی اند به نشیب و به فراز.
تنها وبه ناتنها یکی را بگزین.
انجام نما کاری و زودی آغاز.
شهرام ص
غربالش آب بهر را نتوان کرد.
بی سود وزیان سود وزیان نتوان کرد.
اندیشه و دانش وشناخت زندگی اند.
یک دو بتوان کرد ویا نتوان کرد.
شهرام ص
روزی که به بطن مادران مان بودیم.
روز دگری چشم به جهان بگشودیم.
بنگر که روند برنامه هایی دارد.
در هر روشی با جاودانان بودیم.
شهرام ص
از ذهنیت عدم پدیدار شویم.
یزدان که باشد هم به دیدار شویم.
وز بود طبیعت که پردازش گردیم.
دیگر تو چه گویی مست وهشیار شویم.
شهرام ص
هر گز تو خودت را به دشمن ندهی.
هر گز تو بهانه ای به دشمن ندهی.
دشمن خود تو یادیگری می باشد.
ای مز مرا به دست دشمن ندهی.
شهرام. ص
عکاس سرشت من سرودی دارد.
بر خود چو بگیردش درودی دارد.
پس چامهء من درنگ را می یابد.
هر پیشه برای خود ورودی دارد.
شهرام ص
خیام درنگ دیدها رابگزید.
عکاس شکار لحظه ها را می دید.
هر کس که نمودند از این گفت و شنید.
شهرام همین روند را بپسندید.
شهرام ص
انگیزه نباشد به تباهی گروی.
انگیخته باشد نه به واهی گروی.
جاوید بود یزدانگرایی باشد.
بنگر نه به بی راهه به راهی گروی.
شهرام ص
آن یک به تن وروان چو افلوطین است.
دیگر بنگر چو لایوتزوی چین است.
وآن یک چو بودای تکیده است ببین.
هر یک به روای خود چو آن یا این است.
شهرام ص
از افلاطون و دیوژن و افلوطین.
وز نیچه و لایبنیتس و ویتگنشتین.
با اسپینوزا و آنکه دانش را بود.
بنگر تو فراز هاو فرودها را بین.
شهرام ص
انگیزه شما را زندگانی آرد.
آن هم به روند جاودانی آرد.
انگیخته روان خرد وجان باشد.
هر نیک که باشد رایگانی آرد.
ص شهرام.
یک روز به اندیشهء انگیزه شدم.
زآغاز به انجام و به یک ریزه شدم.
دیدم که انگیزه خودم می باشم.
با خلق و خدا به مشک آمیزه شدم.
شهرام ص
سرمایه شناسی چیست ابزارت باد.
فرهنگ نگر که ارزش کارت باد.
وآنگه به سیاست کار گردانی کن.
تا آنکه روا روند بسیارت باد.
شهرام ص
روزی که تو را آن دگری دوست گرفت.
آن را که به چون جان و دل اوست گرفت.
گویند فرای دوست نباشد هرگز.
زین روی گزینه ای که نیکوست گرفت.
شهرام ص.
بنگر که پیایند پور سینایند.
در دانسته ها یگانه ها اینهایند.
در باغ بهشت با یار خود می باشند.
زیرا که تراز کار را می شایند.
شهرام. ص
باید که خدای خویش را بنده شوی.
بگذشته و در حال و به آینده شوی
خود نیز فرو گذار نیک وبد را بنگر.
جاوید چنین است و تو پاینده شوی.
شهرام. ص.
بنگر که به ارزش خودت پیمایی.
درچشم بود ویا به اندیشایی.
ای مز تو به ما دانش واندیشه فزا.
تا آنکه به سنجش بشود کالایی.
ص. شهرام.
گویند ترانه آن بود یا این است.
هر یک ز ترانه ها یکی آیین است.
تاریخ و جهان ویا به جاویدان است. یا آنکه می و گل است و یافرزین است.
شهرام ص
بنگر که تو را به نزد من مرگی نیست.
جز بهرهء جاودانگی برگی نیست.
از آرمانشهر تا به ایرانشهرت.
نیکو بنگر بهتر ازاین ارگی نیست.
شهرام.
بنگر تو به سال سیصد وشصت وپنج روز.
همواره به روزگار باشی پیروز.
هر چیز در این بازهء یکساله بود.
دیروز و پریروز و فردا وامروز.
شهرام.
بنگر چو به راه جاودانی هستیم.
هستیم به مهر ایزدانی هستیم.
گاهی چو کلافه ایم وگه آسوده.
در بیش و به کم که سرورانی هستیم.
شهرام. ص
راهی است که جاودان می نامندش.
زآغاز به جاودان می خوانندش.
در راه که هستی به امید می باشی.
هر راه به ساختار می دانندش.
شهرام. ص
یک کار بکن تا که به ارزد به دو کار.
با دانش و اندیشه و سنجش می دار.
بنگر به کسی کاری کند در پهلو.
کاری که فراتر است ویادش بسیار.
شهرام.
آنانکه تنهایند وناتنهایند.
یا هم به جدایش و همایشهایند.
آنجا که روند جاودان را دارند.
دانی به درستی همه را بنمایند.
شهرام.
با نام و پناه و هم امید از یزدان.
آغاز نما دانشوری را چون جان.
در دانش و فرزانش و آیین وز راز.
وین رشتهء بیشمار و هم بی پایان.
شهرام. ص
این است روند زندگانی این است.
آیین و روای جاودانی این است.
باید به روند خویشتن بودن بود.
هر چیز برای ایزدانی این است.
شهرام. ص
ای یار بباید که شوی اندر کار.
بسیار نمودی و نکردی بسیار.
اینک به شتاب دیگری می بایست.
بسیار و فرای آنچه باید بسیار.
شهرام.
فناوریت ابزار کارت باشد.
هر داشته ای تا استوارت باشد.
بیهوده، نادر خور ، چرند، دورت باد.
آیین خداگون سازگارت باشد.
شهرام.
بنگر به بزرگان که تلاشی کردند.
هر گز تو نگو تا یاد باشی کردند.
هر کار بود هزار کارش باشد.
چونان بنایی را که کاشی کردند.
شهرام.
در دیده ودر دل به خودت مرزیدی.
در علم ازل تا به ابد پیچیدی.
باید به فرای این همه روی کنی.
چون است به باز دارنده آویزیدی .
شهرام. ص.
ای بخت بیا و تو مرا یاری کن.
ای وقت بیا برای من کاری کن.
وی سخت نگر مرا وآسان می گیر.
ای رخت به بند وبست خود آری کن.
شهرام. ص
یک پرسه بود مرا هنوز مرا نگشودست.
تا بوده زن ومرد وهست و بودست.
بگشوده ونگشوده بماند جاوید.
یا آنکه گشوده گشت وپایان بودست.
شهرام.
بنگر به فرآغاز چه دانش داری.
هم نیز فراباد چو فرزان کاری.
فرغاز چو فراباد بباید دانست.
آن هم که به دانش بود هشیاری.
شهرام. ص.
فرغاز:فراآغاز.
فرباد :فراآباد.
هر دید فرای دید دیگر باشد.
تا آنکه فرای عید دیگر باشد.
پس دید فرا دید بباید آورد
تاآنکه فرای چید دیگر باشد.
شهرام. ص
گر می بخوری که کار پاکانت نیست.
اندیشهء می زاین و یا آنت نیست.
تا می بزنی کنار خوبانت هست.
جز مست شدن در دل ودر جانت نیست.
شهرام. ص
گفتا دو زبانه است چرا دیوانت.
هر چند به یک قلم همه این و آنت.
گوییم که یک رو بنگر چامهء من.
سوگند تو را به دینت و ایمانت.
شهرام. ص
برخی بنگر تو که به روز می باشند.
برخی به فرا روز به روز می باشند. برخی که به ارزشند بی چون وچرا.
پیروز از این شبانه روز می باشند.
شهرام . ص
مردم بنگر فراشناخت می باشند .
دانستهء خود به برد و باخت می باشند.
این است شناسهء ز مردم اینک.
آنک بنگر به تاز و و تاخت می باشند.
شهرام. ص
تا خواستهءتو خواسته می باشد.
ناخواسته ات نا خواسته می باشد. اینک به روند زندگی هست درست.
بی خواسته هم بی خواسته می باشد.
شهرام. ص.
دهرانی و عقلانی و وحیانی بین.
خود را تو دراین روند زندانی بین.
گر خانه و خانواده گردیم اینک.
پایانه و آغازهء یزدانی بین.
شهرام. ص.
امروز مرا دسترس دیروز است.
واندیشهء اینسان جهان افروز است.
اندیشهء دیروز و پریروز بوند.
دانسته که مردمی چنین پیروزاست.
شهرام. ص
ماییم و فرای پیشوایان هستیم.
بنگر به فرا پیامبران دل بستیم.
هر چیز بجای خود در ست می باشد.
ماییم و فرای این وآن تا رستیم.
شهرام. ص
باید که زهر چه شد پدافنده کنیم.
نی آنکه ندانسته سر افکنده کنیم.
گوییم که نیکان چنین می بودند.
تا خویش بدین روندها زنده کنیم.
شهرام. ص
نیکو بنگر پیکره است سایهء تو.
بنگر تو نکو گوهره است مایهء تو.
تا پیکره و گوهره ات می بایست.
بنگر به کجا یست و کجا پایهء تو.
شهرام. ص
باید که بپیمود روزکی جامی چند.
هرگز نخوری غصهء از خامی چند.
پیمود که راز جاودان می باشد.
آن هم زبرای یک دل آرامی چند.
شهرام. ص
خواهی تو اگر دارندهء کام شوی.
باید که بکوشی و فرا نام شوی.
آنجا که فر ازل فرا ابد می باشی.
با خویش و خدا و خلق با وام شوی.
شهرام. ص
در نزد خود و خلق و در نزد خدا .
پاداش بود برای هر کار شما.
گر بد بود آن پادش بد می باشد.
ور نیک بود هند گرامی آنها.
شهرام. ص.
بنگر به کسی که از حق او زنده بود.
هم خلق خدا ازوست پاینده بود.
این کس بنگر بندهء یزدان باشد.
می دان که خدا را این چنین بنده بود.
شهرام.
بگذشت زمانی که چنان بود وچنین.
بنگر به زمانی که نه آن است و نه این.
اینک به فرا زمانه باید نگریست.
این است ترانه ای فرا سوی زمین.
شهرام.
تاریخ کند افشا همه از دم ودیر.
خورشید نماید همه را از بم وزیر.
بنگر به روند هستی نمایان گردد.
وین باخت ندارد به کسی از خط وشیر.
شهرام.
از بس به تباهی زده اند پسخ شدند.
وز نسخهء مردمی خود نسخ شدند.
از خلق و خود و خدا بریدند همین.
وز پست وپلشت نگر چنین رسخ شدند.
شهرام. صمد
من چار وهزار ترانه ای ساخته ام.
وین هم به روند آزمون آخته ام.
بنگر که به آزمون من چون هستند.
هر یک بروند خویش پرداخته ام.
شهرام.
با سرعت برق و باد زمان می گذرد.
بنگر که چسان است و چسان می گذرد.
بنشسته و در خواب و یا اندر کار.
آهسته و پیوسته روان می گذرد.
صمد. شهرام.
هر روز بنگر که هیچ تکراری نیست.
هر روز به روز دیگری آری نیست.
بنگر به روند جاودان می باشیم.
هوشیار که باشد و که هوشیاری نیست.
ص. شهرام.
ای عقل چرا به ریش من می خندی.
وی ریش اگر من نبوم تا چندی.
وی من اگر تو نبوی من نبوم.
گهگاه چو آینه چه خوش، لبخندی.
شهرام. ص.
بنشینم و یک چای دگر نوش کنم.
بگذشته و آینده فراموش کنم.
باید که به آیین خرد ره پیمود.
آیین فرا خرد بخود هوش کنم.
شهرام. ص
شاعر به تکاپو وتلاش می باشد.
در بیم وامید و به بلاش می باشد.
دیوانش که رنگ و بوی زیگار شماست.
دانسته چه باش و چه نباش می باشد.
شهرام. ص
پاداش بشر گاه ز وجدان دارد.
یا آنکه ز قانون آنچه هست آن دارد.
آغاز و به انجام بشر دیری وزود.
دانسته که هم پاداش یزدان دارد.
شهرام. ص.
گویند که ایستار شما چیست بگوی.
یا اینکه به ایستار شما کیست بگوی.
اینک که به ایستاهای دیگر هستیم.
دیگر که به ایستار شما نیست بگوی.
شهرام. ص.
گیرم که فلک بر سرت آسایه فکند.
هم نیز بشر در برت آرایه فکند.
هم نیز خدا در نگرت پا یه فکند.
خود را بنگر ز چیست آلایه فکند.
شهرام . ص
تا گوهرهء نمود هستی جان است.
تا جان در این گوهره ها پنهان است.
آن کیست که از خود کند این گوهره را
آنند که دل ربودن از اینان است.
شهرام.
ای وقت بیا و خویش را میگستر.
وی بخت بیا وزندگی گیر از سر.
تاریخ بیا و داستانی می گوی.
وی گستره ها خویش نمایید دیگر.
شهرام.
آنانکه به آیین خدا می باشند. از آنچه مگر خدا جدا می باشند .
بسته نبوند و هم رها می باشند.
دل سوز به بنده و شما می باشند.
شهرام.
آنانکه به آیین هنر می نگرند.
تا شهر وند ایرانشهر هست روند. . پیرامن زندگی روندی دارند.
هر فصل به آیین دگر می گروند.
شهرام.
ای عشق بیا و حال ما نیز بپرس.
وی عشق فراموش مکن تیز بپرس.
ای عشق شتاب کن زمان می گذرد.
وای عشق به هر کجا و هر چیز بپرس.
شهرام. ص.
ای دوست بیا و راه یزدان را رو.
وز راه و روند اهرمن بیرون شو.
یزدان به جاودان تو را می خواهد.
آهسته و پیوسته و بنشسته و دو.
شهرام. ص.
آن شاعره ای که نام او پروین است.
خورشید نمون اشعار او زرین است.
اندر همه تاریخ به مانندش نیست.
چونانکه سرایشش چنین شیرین است.
شهرام . ص
گر خاطر اهل فضل رنجیدستی.
احوال جهان جمله پسندیدستی.
ور داد به کارها نباشد در چرخ.
چون کار جهان به داد سنجیدستی.
شهرام. ص
آن کو که به شعر وشاعری روی کند.
زیگار به کار شاعری خوی کند.
نی آنکه هنر چو کار خود کم گیرد.
و آنگاه بخواهد شعر رهپوی کند.
شهرام. ص
تا چای بنوشم می و معشوق مراست.
آب و غزل و بهشت مسبوق مراست.
با این همه چیزی چو کتاب نیست مرا.
آنجا که کتاب است که پا توق مراست.
شهرام. ص
در گیتی خاک بجز شگفتی کم بین.
وز چشم خرد نگر ورا هر دم بین.
بگذشته و آینده و اکنون بنگر .
دانسته از آن زلف خم اندر خم بین.
شهرام. ص.
خاکی که تنش خوانی و تن پوش روان.
جانی که روان است و فراسوی جهان.
گاهی که روان به جاودان روی آرد.
پیراهن دیگر خواهد و افکند آن.
شهرام.
آن است بشر که راستین می باشد.
برتر ز نمای آن و این می باشد.
وز آنچه روند زندگانی گویند.
پاسخ گر هستی آفرین می باشد.
شهرام. ص
با طعن کسی زیاد و یاکم نشود.
با لعن کسی به زیر ویا بم نشود.
با طنز کسی ز جایگاهش نفتد.
بی جام کسی فراتر از جم نشود.
شهرام.
ای کاش که خیام آید و پیشم باد.
فردوسی پر حماسه هم کیشم باد.
آید چو همر به نزد من می گویم.
بابا تو کجایی این دگر خویشم باد.
شهرام. ص
یاران شنوید راستی از من سخنی.
باور چو نمایید گر از همچو منی.
همواره به دانشوری و دانش راست.
اندازه به دانش است با مرد و زنی.
ص . شهرام.
میخانه کجاست که منش بوی کنم.
با جان و به دل خاک ورا پوی کنم.
بر در گه میخانه چو جان بسپارم.
خواهم که ز جان و تنم اسبوی کنم.
شهرام. ص
از این همه ابزار به روز در افزون.
هر چند زنند تو را شبیخون بی چون.
گر خاک سیه بوی ویا خود زر سرخ .
از این دو دوباره آورندت بیرون.
شهرام.
ای مهر به مردمی نمادم می باش.
وای عشق به بودنم تو بادم می باش.
وای عقل تو نیز اوستادم می باش.
ای چامهء من اوج چکادم می باش.
ص . شهرام
از خون جگر کجا گریز است مرا.
وز دیده چو اشک پیاله ریز است مرا.
تا آنکه به آرمان خود رسم ای یاران.
کس نیست بپرسد این چه چیز است مرا.
ص . شهرام.
*چون روزه برفت ومژدهء جشن آمد
جشن می و بادهء به هر جشن آمد
آمد گه آنکه باده ها اندر بط
گویند که بارزن بزن جشن آمد.
شهرام*
*این چامهء من آینهء روی شماست
هر آنچه نمایی تو زرویش پیداست
بنگر به خرد که چشم دارد دل را
وین دل که بیابد هر چه را خود آراست
شهرام*
*برخی به سوی باغ اپیکور هستند
برخی به کوی آکادمی، پیوستند
برخی که به دانشکده ها روی آرند
برخی به رواق و مدرسه دل بستند
شهرام*
رباعی: همتای پارسی این واژه ی عربی، این است:
توریملت turimlat ( توریم؛ پهلوی: چهار با واژه ی دری لت پاره )
" بیتانه " :رباعی.
*این چار هزار رباعی وبیش
شد گفته به چل سال کم و بیش
گر کار دگر نبود در کار
افزونه شدی ویا کم وبیش
شهرام*
"چارانه. ترانه. رباعی. چهار دویه. چاردویه.
دوچهاره. دوچاره. "

رباعی هم از ما میباشد زیرا نوآورش ما می باشیم.
گویند که رودکی چو می بود به رو میدید که کودکان کنند بازی جو
چارانه بیافت ز گفت کودک کو گفت
غلطان غلطان همی رود تا بن گو . شهرام
فرهنگ عامه:چهاربیتی - فرهنگ دهخدا ذیل رباعی:چهار مصراع دو بیت پارسی را هشت مصراع حساب کرده و آنرا رباعی ( چهاربیتی ) خوانده اند. . . . پیشتر:آنانکه بین لحن موسیقار و نهیق حمار - انکرالاصوات - ( حتی ) فرقی نمی توانند نهادن برای دوبیتی جان می دهند الحق که هیچیک از الحان ابداع شده پس از خلیل بن احمد چون رباعی به دل نزدیکتر و به طبع آموزنده تر نیست
...
[مشاهده متن کامل]


چهارتایی. شعر

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٤٤)

بپرس