رئیس

/ra~is/

    boss
    chairman
    chairwoman
    chief
    commissioner
    head
    headman
    mistress
    president
    administrator
    old man
    principal
    provost
    superintendent
    superior
    warden
    ringleader
    director
    manager
    magistrateheadmaster
    chancellor
    governor
    prexy

فارسی به انگلیسی

رئیس اتش نشانی
marshal

رئیس الوزرا
prime minister

رئیس الوزرائ

رئیس امور نام نویسی و نمرات
registrar

رئیس ایستگاه راه اهن
stationmaster

رئیس بخش
charge nurse

رئیس بنیاد مذهبی
mother, mother superior

رئیس بهداری ارتش
surgeon general

رئیس پستخانه
postmaster, postmistress

رئیس پلیس شهر پاریس
prefect

رئیس پلیس محل
chief constable

رئیس تشریفات
master of ceremonies

رئیس تیم حمله
quarterback

رئیس جلسه
chair, chairman, moderator, presider, chairperson

رئیس جلسه بودن
preside

رئیس جلسه شدن
chair

رئیس جمهور
chief executive, commander in chief, president

رئیس جمهور برگزیده
president-elect

رئیس جمهور منتخب
president-elect

رئیس جنده ها
bawd

مترادف ها

provost (اسم)
کشیش، رئیس، شهردار، ناظم دانشکده

principal (اسم)
مدیر، سالار، مایه، رئیس، مدیر مدرسه، سرمایه اصلی، مجرم اصلی

superior (اسم)
مافوق، رئیس، متصدی

head (اسم)
سر، عنوان، سالار، نوک، رئیس، سرصفحه، رهبر، متصدی، کله، راس، دماغه، انتها، سار، موی سر، ابتداء

master (اسم)
استاد، مدیر، چیره دست، پیر، رئیس، ارباب، سرور، سید، سرامد، کارفرما، صاحب، دانشور

administrator (اسم)
مدیر، سرپرست، مدیر تصفیه، رئیس، فرم دار، وصی و مجری

manager (اسم)
مدیر، رئیس، ضابط، متصدی، مباشر، کارفرمان

director (اسم)
مدیر، رئیس، متصدی، فرنشین، کارگردان، هدایت کننده، اداره کننده

superintendent (اسم)
مدیر، سرپرست، رئیس، ناظر، متصدی، مباشر

warden (اسم)
سرپرست، رئیس، ناظر، متصدی، نگهبان، بازرس، قراول، زوار، والی

commander (اسم)
فرمانده، رئیس، ضابط، تخماق، فرمانفرما، فرمانروا، سر کرده

chief (اسم)
سر، فرمانده، سالار، پیشرو، رئیس، متصدی، سرور، سید، قائد، سر دسته

leader (اسم)
فرمانده، راهنما، سالار، رئیس، رهبر، پیشوا، راس، سرور، قائد، سر دسته، سر کرده، سرمقاله، پیشقدم

prefect (اسم)
فرمانده، رئیس، افسر ارشد، بخشدار

premier (اسم)
رئیس، رهبر، نخست وزیر، هنرپیشه برجسته

headman (اسم)
سرپرست، سالار، رئیس، پیشوا، سر عمله

premiere (اسم)
رئیس، رهبر، نخست وزیر، هنرپیشه برجسته، نخستین نمایش یک نمایشنامه

boss (اسم)
رئیس، ارباب، برجستگی، بر جسته کاری، متصدی، رئیس کارفرما، خواجه

chairman (اسم)
رئیس، فرنشین

president (اسم)
رئیس، رئیس دانشگاه، رئیس جمور

ruler (اسم)
رئیس، خط، فرمانفرما، فرمانروا، سر کرده، سایس، خط کش، حکمران

sheik (اسم)
سالار، رئیس، رئیس قبیله، شیخ، رئیس خانواده

sheikh (اسم)
سالار، رئیس، رئیس قبیله، مرشد، شیخ، رئیس خانواده

regent (اسم)
رئیس، عضو شورا، نایب السلطنه، اداره کننده، نماینده پادشاه

dean (اسم)
رئیس، ریش سفید، رئیس کلیسا یا دانشکده

head master (اسم)
رئیس، مدیر مدرسه

higher-up (اسم)
رئیس، عضو ارشد

syndic (اسم)
وکیل، رئیس، کلانتر یا شهردار، رئیس صنف

arch- (پیشوند)
بزرگ، کبیر، رئیس

پیشنهاد کاربران

رئیس:الذی شُجَّ رأسه
( مانند تندیس سر بدون بدن )
در اصل این معنی در زبان عربی دوهزارسال قبل بود وبا معنی امروزی ( Boss ) تفاوتی زیاد دارد.
رئیس:فارسی است ، رس، و رسش ورسیدن به جایی .
رَئیس: کارفرما، سرپرست، بزرگ، پیشوا، رهبر، سردار، سردسته، سرکرده، سرگروه، سرور، مهتر، [در آمیختگی واژه] سر -
بهترین برابر پارسی برای رئیس
کارفرما است. ♡
واژه رئیس
معادل ابجد 271
تعداد حروف 4
تلفظ ra'is
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم، صفت ) [عربی، جمع: رؤساء]
مختصات ( رَ ) [ ع . ] ( ص . )
آواشناسی ra'is
الگوی تکیه WS
شمارگان هجا 2
...
[مشاهده متن کامل]

منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد

سرپرست، عرب یک فرمول دارد که خیلی از واژگان مارا تقریبا قلب میکند مثلا ما میگوئیم سر او میگوید رس یا راس ورئیس هم راس مجموعه است و ما هم در پارسی میگوییم سر قبیله شما کیست اتفاقاسر به تنهایی نازیبا است
...
[مشاهده متن کامل]
ولی وقتی با واژه پرست ترکیب میشود زیبا و قشنگ است سرپرست یعنی سری که دارای تکریم و کرامت و پرستیدن است سرپرست خانواده بعد از ذات پاک حضرت پروردگار جلت اسمائه لایق پرستش است

رئیس: همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست:
واداگ ( مانوی ) .
یِتالیت yetAlit ( پارسی باستان )
راجن rAjan ( سنسکریت )
خیلدار. [ خ َ / خ ِ ] ( نف مرکب ) سردسته. رئیس گروه. رئیس قسمتی از لشکر. دارنده خیل :
بیامد همانگاه دستور اوی
همان خیلداران و گنجور اوی.
فردوسی.
در برخی روستاهای اردبیل، دم بز را رئیس گویند.
بهتر است در واژه گزینی تنها به گاه نیاز و ناچاری از ریشه های پهلوی بهره برداری نمود و دستور را بر بکارگیری واژگان پارسی نو و واژه سازی با فارسی نو پی ریزی کرد هرچه واژه ساده تر و برآمده از پارسی نو باشد
...
[مشاهده متن کامل]
بهتر است و نباید به دنبال جایگزینی همه واژگان بود و درست تر است که بیشتر آنها که برابر پارسی دارند جایگزین شوند. برای نمونه پیشنهاد می شود بجای رئیس واژه سالار بکار رود که در واژگان گوناگون پارسی نو از گذشته تا کنون بکار رفته است مانند دیوان سالار، سپه سالار و بجای واژه مدیر از واژه کارگردان بهره برداری شود و بجای مدیر فنی از کارگردان فنی یا سرکار فنی.

سرپرست، مهتر
رئیس اولین لقب قبل از شاه و ملکا یعنی فرزند شاه
بوده رئیس به معنای فره وشی کسی که فر ه کیانی یا فر یزدانی دارد پوپ و هرتسفلد بدان اشاره کرده اند
این لقب به سواران ارابه جنگی هخامنش نیز داده شده و بعد از اسلام رئیس اسمعیل شبانکاره وزیر هربد داماد یزد گرد سوم این لقب را درخواست ودریافت تاریخ وصاف فارسنامه بلخی
...
[مشاهده متن کامل]

لقب رئیس در سلجوقیان قانونی شد
و اکنون قوم بزرگی از وارثان حکومت فضلویه شبانکارگان
بدین نام ولقب معروف هستند
رئیس محمد کره قرن نهم حاکم یزد ابرکوه وبوانات
رئیس تاج الدین حاکم قلعه سفید ممسنی در جنگ با تیمور
احسن التواریخ عالم آرای عباسی نزهت الاخبار خورموجی
رئیس احمدخان در بوشهر رئیس علی دلواری رئیس قاسم سمغانی

یوز باشی
واژگان şef در کردی کورمانجی و ترکی استانبولی از chef در فرانسوی می ایند و ریشه ایرانی ندارند.
- سَرِ اَنجُمَن ؛ بزرگ. سرور. پیشوا. رهبر و رئیس قوم :
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.
فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیل تن
که شاها دلیرا سر انجمن.
فردوسی.
بدان کان گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن.
فردوسی.
این واژه تازی است
و ایرانی آن میشود
کردی. . . . . ( şef ) شِف و سِروک و سر لشکر
پارسی. . . . پیشوا

مِهتر، آقا بالاسر ( با سویه ای ریشخندآمیز )
بگمانم آمیخته واژه ی �مِهتَر� در برگیرنده تر از سایر برابرهای یاد شده در بالا بوده و در بیش تر باره ها کاربرد بهتری دارد. همچنین آمیخته واژه ی �آقا بالاسر� نیز برای باره هایی که جُستار از سویه ای ریشخندآمیز برخوردار است، به باور من سزاوارتر است؛ نمونه:
...
[مشاهده متن کامل]

�. . . آنچنان دگرگونی که �یانکی� ها در ایران نیز چون افغانستان دست بالا یافته، در همه ی زمینه های اقتصادی ـ اجتماعی و سیاسی همه کاره و آقا بالاسر مردم ایران خواهند شد. �
برگرفته از پیوند زیر:
https://www. behzadbozorgmehr. com/2018/01/blog - post_94. html

Omid boss
امیر، باشی، بزرگ، پیشوا، زعیم، سر، سرپرست، سردار، سردسته، سرکرده، سرور، سید، صدر، صندید، عمید، لیدر، مافوق، مدیر، مهتر، نقیب، فرمانده
واژه ی پارسی آریایی رئیس reīs از ریشه reg به معنای chief ساخته شده که در زبانهای گروه PIE به شکل *rēg' - s آمده است. بدل شدن رگیس به رئیس مانند بدل شدن بگذار←بذار و وگده←وعده است. واژه رئیس همخانواده با واژه راجی در هندی و راستار در اوستایی است. بدینسان روشن میشود که واژه رئیس از واژه عربی راس=سر ساخته نشده و مرئوس یک لغت جعلی است.
...
[مشاهده متن کامل]

*پیرس ( منبع ) :
Indo - European etymology: Compiled by Sergei Nikolayev on the basis of A. Walde and J. Pokorny's dictionary

در ایران باستان به رئیس یِتالیت ( yetalit ) می گفتند.
سر و راس اصناف مثل رئیس الشعرا شیخ الرئیس
کسی که در راس وجود دارد
مدیر دایره و اداره و شرکت
رئیس=کسی که در راس امور است سرور قبیله را هم رئیس می نامند
دستور دهنده
واژه آریایی رئیس reīsاز ریشه reg به معنای chief ساخته شده که در زبانهای گروه PIE به شکل *rēg' - s آمده است. بدل شدن رگیس به رئیس مانند بدل شدن بگذار←بذار و وگده←وعده است. واژه رئیس همخانواده با واژه راجی در هندی و راستار در اوستایی است. بدینسان روشن میشود که واژه رئیس از واژه عربی راس=سر ساخته نشده و مرئوس یک لغت جعلی است.
...
[مشاهده متن کامل]


*پیرس:
Indo - European etymology: Compiled by Sergei Nikolayev on the basis of A. Walde and J. Pokorny's dictionary

در روستای ما در گذشته به بزرگان روستا لقب رئیس میدادن. برام جالب بود معنی شو بدونم
در اوستا " رتو " ، در پارسی " رد "
آقابالاسر
این واژه تازى ( اربى ) هست و برابرهاى پارسى آن چنینند: اَپَرَک Aparak ( پهلوى: رئیس، مافوق ) ، اَپرتَر Apartar ( پهلوى: بالاتر ، مافوق، رئیس ) ، اَپرمان Aparman ( پهلوى: رئیس ، وزیر ، مسئول ) ، باربیتا Barbita ( پهلوى: رئیس ، حاکم ، فرمانده ، سالار ) ، پُد Pod ( پهلوى:
...
[مشاهده متن کامل]

پَت - پَد - بِد - بَد - بَذ : رئیس ، بزرگ ، سرور ) ، بْرینکار Brinkar ( پهلوى: رئیس ، حاکم ، تقدیرکننده ) ، بیستاک Bistak ( پهلوى: رئیس ، والى ، حاکم ) ، پَتیهَک Patihak ( پهلوى: رئیس ، سرور ، آقا ، مدیر ، حاکم ) ، پیشگاس Pishgas ( پهلوى: رئیس و . . . ) ، ترپاد Tarpad ( پهلوى:
رئیس ، سرکرده ، فرمانده ) ، اِخْوَتات Xvatat ( پهلوى: رئیس ، سرور ، خدایگان ) ، رایِناک Rayenak ( مدیر، اداره کننده ، گرداننده ، رئیس ) ، سُدار Sodar ( پهلوى: رئیس ، سالار ) ، فرمادار Farmadar ( پهلوى: رئیس ، حاکم ، مدیر ، فرمانفرما ) ، فرمانپُد Farmanpod ( پهلوى: فرمان
پَد : فرمانده ، رئیس ، حاکم ، مدیر ) ، فرمانگر Farmangar ( پهلوى: فرمانفرما ، رئیس ) ، فرمانفرما Farmanfarma ( پهلوى: فرمانده ، رئیس ) ، ماتَکوَر Matakvar ( رئیس ، سرور ، و . . . ) ، یتالیت Yetalit ( پارسی باستان: رئیس ) راژن Razhan ( سنسکریت: رئیس ) ، فِرناس Fernas ( پارسى
درى: رئیس، مهتر ) ، مهتر Mehtar ( پهلوى: مَستَر : رئیس، بزرگتر ) سازه ى پیشنهادى سروند Sarvand ( پارسى . سر ( بالا ، رأس ) + وند: آنکه در رأس است ، رئیس )

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٠)

بپرس