دستور دادن


    call
    charge
    command
    direct
    enjoin
    instruct
    ordain
    order
    prescribe
    require
    wish
    to instruct
    to give instructions(to)
    to order
    to prescribe
    to advise

فارسی به انگلیسی

دستور دادن با تهدید
adjure

دستور دادن با سوگند
adjure

دستور دادن شناسایی
challenge

مترادف ها

address (فعل)
مخاطب ساختن، درست کردن، خطاب کردن، نشانی دادن، قراول رفتن، دستور دادن، اداره کردن، عنوان نوشتن، سخن گفتن، متوجه کردن

intuit (فعل)
اگاه کردن، دستور دادن، درک کردن، تعلیم دادن

direct (فعل)
سوق دادن، قراول رفتن، دستور دادن، اداره کردن، نظارت کردن، عطف کردن، متوجه ساختن، امر کردن، هدایت کردن، معطوف داشتن

پیشنهاد کاربران

فرمان دادن
فرمودن
فرمایش
معین کردن چیزی برای کسی
. . . . .
دستور دادن
دستور دادن ۵ کلمه ای
مثال دادن
مقرر داشتن
با کمال لطف دستور یک صندلی برای من داد= با کمال لطف یک صندلی برایم دستور داد.
گفتن
گفتم که برایش چایی بیاورند.