دریافتن


    apprehend
    compass
    comprehend
    grasp
    perceive
    realize
    to find out
    understand
    dig
    digest
    discover
    distinguish
    fathom
    feel
    find
    glean
    nose
    notice
    plumb
    scent
    see
    to perceive
    to understand

فارسی به انگلیسی

دریافتن از روی شم
divine

دریافتن از روی غریزه
divine

دریافتن با ولع
devour

دریافتن در فکر خود
imbibe

مترادف ها

comprehend (فعل)
فرا گرفتن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن

sense (فعل)
دریافتن، احساس کردن، دیدن، فهمیدن، پی بردن، حس کردن

discover (فعل)
پیدا کردن، دریافتن، کشف کردن، یافتن، پی بردن، مکشوف ساختن، من کشف کردم

realize (فعل)
واقعی کردن، درک کردن، دریافتن، نقد کردن، فهمیدن، تحقق یافتن، پی بردن، تحقق بخشیدن، قوه اوردن

apperceive (فعل)
درک کردن، مشاهده کردن، دریافتن، بمعلومات خود افزودن

understand (فعل)
درک کردن، دریافتن، رساندن، فهمیدن، سردرآوردن از، ملتفت شدن

perceive (فعل)
درک کردن، مشاهده کردن، دریافتن، دیدن، فهمیدن، ملاحظه کردن، حس کردن

find out (فعل)
دریافتن، کشف کردن، پی بردن، مکشوف کردن

apprehend (فعل)
درک کردن، دریافتن، توقیف کردن، بیم داشتن، هراسیدن

deduce (فعل)
کم کردن، دریافتن، نتیجه گرفتن، استنباط کردن، تفریق کردن

پیشنهاد کاربران

فهمیدن
انگاریدن، برداشت کردن
فهم کردن. [ ف َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) دریافتن. فهمیدن. درک کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
سخن ها را شنیدن میتوانست
ولیکن فهم کردن می ندانست.
نظامی.
گفتش ای شاه جهان بی زوال
فهم کژ کرد و نمود اورا خیال.
...
[مشاهده متن کامل]

مولوی.
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز فاش را.
مولوی.
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که ما را به دشواری آمد به گوش ؟
سعدی.
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی.
سعدی.
تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است
در آستینش یا دست و ساعد گلفام.
سعدی.
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک
دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
حافظ.
رجوع به فهم شود.

اخذ شده ، مقتبس شده ، اثر گرفته ، گرفته شده
دریافتن چیزی، یافتن برابر نهادی در خویشتن برای آن چیز است. برابر با نظر کانت، ما از اشیاء دریافت هایی از طریق حواس داریم که از ترکیب آنها به تصوری درخود از آنها می رسیم که بدان ها پدیده یا پدیدار یا فنومن می گوید. این در حالی است که برای ما امکانی برای رسیدن به نومن نیست.
بدست اوردن. . . . حس کردن. . . . به چنگ اوردن. . . . مال خود. . . .
سر افتادن ؛ ملتفت شدن. متوجه شدن. دریافتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
ره بردن به کسی یا جایی ؛ بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن :
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
notice
مطلع شدن، اطلاع یافتن، باخبر شدن، فهمیدن
He caught her reading his old love letters
آقائه باخبر شد که خانمه داره نامه های عاشقانه قدیمی ش ( که بهش داده ) رو میخونه
ادراک
به درون چیزی راه یافتن, راه بردن به درون, گشودن معنا, راه یافتن به درونمایه چیزی, راه گشودن به اندرون چیزی,
حس
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)