tent (فعل)توجه کردن، خیمه زدنcamp (فعل)چادر زدن، اردو زدن، منزل کردن، خیمه زدنpitch a tent (فعل)خیمه زدن، خیمه برپا کردنcamp out in tents (فعل)خیمه زدنlodge out in tents (فعل)خیمه زدنmake the pitch (فعل)خیمه زدن، خیمه برپا کردن
خیمه به در نمیزنیعبارتی از سعدی که معنیش را نیافتمخیمه به در نمیزنی. عبارتی است از سعدی که معنیش را نیافتم.آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا منوچهری دامغانیطویله بستن. [ طَ ل َ / ل ِ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) خیمه زدن. ( آنندراج ) .+ عکس و لینک