خورد

/xord/

    eating
    nutrition
    food

فارسی به انگلیسی

خورد دادن
to rub in

خورد و خمیر کردن
clobber

خورد و خوراک
eating, nutrition, repast

خورد کننده
mincer

مترادف ها

absorption (اسم)
جذب، انجذاب، درکشی، در اشامی، خورد

sucking (اسم)
خورد

feed (اسم)
خورد، خورش، خوراک، علوفه

food (اسم)
خورد، قوت، غذا، طعمه، خورش، اغذیه، خوراکی، خوان، خوردنی، خوراک، طعام، خواربار، توشه، اذوقه

intake (اسم)
خورد، تنفس، حقه، نیروی جذب شده، مدخل ابگیری، جای ابگیری، نیروی بکار رفته، مک، فرا گرفتگی، مقدار جذب چیزی به درون

resorption (اسم)
خورد، اشام یا جذب دوباره، مکیدن مجدد، بلع دوباره

پیشنهاد کاربران

منبع. عکس فرهنگ فارسی یافرهنگ عمید
خوردخوردخوردخوردخورد
خورد ب زبان سیستانی 💙💜💜💜معادل پارسی کوچک
چیزی را به خورد کسی دادن:
1 - کسی را به مصرف چیزی وادار کردن ( هر جور بود آن دارو را به خورد بیمار داد. )
2 - قبولاندن، به اصرار و یا اجبار بار کسی کردن ( صبح تا شب این مزخرفات را به خورد مردم می دهند. )
بلعید

بپرس