خلط. [ خ َ ] ( ع مص ) آمیختن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ) .
خلط. [ خ َ ] ( ع اِمص ) آمیزش. ( یادداشت بخط مؤلف ) ( ناظم الاطباء ) .
- خلط شدن ؛ آمیختن. ( ناظم الاطباء ) .
... [مشاهده متن کامل]
- خلط کردن ؛ مخلوط کردن. درهم کردن. سرشتن. ( ناظم الاطباء ) .
- خلط مبحث ؛ مقصدی را بمقصد دیگر آمیختن بقصد مشاغبه و مغالطه یا بی قصدی. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
- خلط مبحث کردن ؛ مقصدی را بمقصدی دیگر آمیختن بقصد مشاغبه یا بی قصدی. ( یادداشت بخط مؤلف ) .
|| ( ص ) متعجب. آشفته. حیران. ( ناظم الاطباء ) .
- خلط شدن ؛ متعجب شدن. حیران گشتن. ( ناظم الاطباء ) .
- خلط کردن ؛ شوریدن. آشفتن. ( ناظم الاطباء ) .
خلط. [ خ َ ] ( ع ص ) متملق و آمیزنده بمردم. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) . رجوع به خَلِط و خُلُط در این لغت نامه شود. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) . خَلِط. خُلُط.
خلط. [ خ َ ل ِ] ( ع ص ) متملق و آمیزنده بمردم. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) . خَلط. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. خَلط. خُلُط. || گول. ( منتهی الارب ) . منه : رجل خلط.
خلط. [ خ ُ ل ُ ] ( ع ص ) متملق آمیزنده بمردم. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) . خَلط. خَلِط. || کسی که زنان و متاع خود را درمیان مردم اندازد. ( منتهی الارب ) . خَلط. خُلُط. || ج ِ خَلیط. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) .
خلط. [ خ ِ ل ِ ] ( ع اِ ) تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ) . خَلط.
خلط. [ خ َ ] ( ع ص ) گول. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ) . || آمیزنده با دیگری. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) . || ( اِ ) خرمای هر جنس بهم آمیخته. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) . || تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ) . خِلِط.
خلط. [ خ ِ ] ( ع اِ ) هر چهار مزاج از مردم. هریک از چهار گش. ( ناظم الاطباء ) . یکی از چهار مایع که در تن حیوان است : بلغم ، خون ، صفراء، سوداء. ج ، اخلاط. ( یادداشت بخط مؤلف ) : رطوبتی است اندر تن مردم روان و جایگاه طبیعی مر آن را رگهاست و اندامها که میان تهی باشد چون معده و جگر و سپرز و زهره و این خلط ازغذا خیزد و بعضی خلطها نیکند و بعضی بد. آنچه نیک باشد، آنست که اندر تن مردم اندرفزاید و به بدل آن تریها که خرج میشود، بایستد و آنکه بد باشد، آنست که به این کار نشاید و آن ، آن خلط باشد که تن از او پاک باید کرد بداروها. و خلطها چهارگونه است : خون است و بلغم و صفراء و سوداء. ( ذخیره خوارزمشاهی ) : میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. ( نوروزنامه ) . تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند. ( نوروزنامه ) .
منبع. لغت نامه دهخدا
دوستان خلط به چم ( معنی ) آب بینی تنها از گویش نادرست در آمده و در بیشتر واژه نامه ها نیست. در بنیاد این واژه خِل هست و ت یا ط در ته واژه نیست.
فرهنگ عمید درباره واژه خِل:
“آب غلیظی که از بینی انسان و بعضی جانوران بیرون می آید. ”
... [مشاهده متن کامل]
فرهنگ معین: ( خِ ) ( اِ. ) = خله . خیل . خلم : خلطی که از بینی انسان یا جانوران برآید.
خلط = اختوف
مخلوط = درهم / قاطی / قروقاط / آمیخت / میخت ( همسان با مکیس ) . . . .
اختلاط = ریخت / ریخته گری و . . .
دو تن با هم اختلاط کردند = دو تن با هم ریختن ( گفتگو و نقشه کشیدن و . . .
واژه خلط
معادل ابجد 639
تعداد حروف 3
تلفظ xelt
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [عربی، جمع: اَخلاط]
مختصات ( خَ ) [ ع . ]
آواشناسی xalt
الگوی تکیه S
شمارگان هجا 1
منبع لغت نامه دهخدا
... [مشاهده متن کامل]
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد
خَلط
پَژول ( ریشه ی کارواژه ی پَژولیدن )
پَریش ( بُنِ کارواژه ی پَریشیدَن )
آشُفت : آ - شُفت ( به جنبش آوردن )
پیشوند آ - : ۱ - اَفزودن ۲ - آوردن ، کاربُردی یا عملی کردن
واشُفت ( وا - شُفت : سِتاک شُفت به مینِشِ جُنبِش و حرکت )
... [مشاهده متن کامل]
پیشوند وا - مینش ستاک را ناکی ( منفی ) می کند.
دَشُفت ( دَ - شُفت : دَ - کوتاه شده ی دُش و دُژ است که مینش ناکی ( منفی ) به ریشه می دهد ، دَ - به جای دُ - چون واگویی آسان تر شود و از سویی با ماره ی ( رقم ) ۲ همسان گیری نشود .
گش
قاطی پاتی مثل خلط قانونی ماده ای با تبصره بسیار مخلوط اختلاط در هم آمیختن
قاطی، درهم ، یکی . وهم خانواده مخلوط
ترکیب کردن
خلط :[ اصطلاح طب سنتی ]ماده آبکی که از تأثیر بدن بر غذا ساخته می شود.
چرکابه
( = مایع غلیظ سر و سینه ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
دوژ ( اوستایی )
زوئیژ ( اوستایی: زوئیژدَ )
مَنیا ( سنسکریت )
( = اختلاط، غاتی کردن ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
آسْل ( سنسکریت: آسلِشَ )
نیباد ( سنسکریت: نیبانْدهَ )
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)