حکم کردن


    command
    decree
    dictate
    judge
    ordain
    order
    render
    to judge

فارسی به انگلیسی

حکم کردن از پیش
predetermine

مترادف ها

adjudicate (فعل)
داوری کردن، حکم کردن، احقاق کردن

rule (فعل)
اداره کردن، حکم کردن، مسلط شدن بر، حکومت کردن

command (فعل)
حکم کردن، فرمودن، امر کردن، فرمان دادن

decree (فعل)
حکم کردن

پیشنهاد کاربران

Pass sentence ( on/upon someone/sth ) ( formal ) ( =officially say what someone’s punishment will be )
حکم راندن ؛ حکم کردن. فتوی کردن. ( ناظم الاطباء ) . تعیین کردن. مقدر ساختن :
رانده ست منجم قدر حکم
کافاق شه کیان گشاید.
خاقانی.
چو حکمی راند خواهی یا قضایی
بتسلیم آفرین در من رضایی.
نظامی.
اعمال قدرت
فرمودن
مقرر داشتن

بپرس