حساب کردن


    calculate
    compute
    count
    figure
    reckon
    compound
    to calculate
    to compute
    to reckon

فارسی به انگلیسی

حساب کردن پای کسی
charge

مترادف ها

account (فعل)
حساب کردن، شمردن، محاسبه نمودن، حساب پس دادن، دانستن، مسئول بودن، ذکر علت کردن، دلیل موجه اقامه کردن، تخمین زدن، نقل کردن

score (فعل)
حساب کردن، پرداختن، تحقیر کردن، علامت گذاردن، ثبت کردن، امتیاز گرفتن، به حساب آوردن، پوان اورد ن، با چوب خط حساب کردن

calculate (فعل)
حساب کردن، بر اورد کردن، محاسبه کردن

count (فعل)
حساب کردن، شمردن، پنداشتن

compute (فعل)
حساب کردن، تخمین زدن، محاسبه کردن

numerate (فعل)
حساب کردن، بشمار اوردن، خواندن یا شمردن، قادر شمردن

figure (فعل)
حساب کردن، شمردن، کشیدن، مجسم کردن، تصویر کردن

sum (فعل)
حساب کردن، جمع کردن، با هم جمع کردن، مختصر و موجز کردن

cipher (فعل)
حساب کردن، سری کردن، صفر گذاردن، برمز دراوردن

پیشنهاد کاربران

حساب کردن می تواند برابر "شمارش" باشد ولی شمارش همه حساب کردن ها را پوشش نمی دهد ( در حساب کردن ما نباید تنها بشماریم! )
می توان از واژه "آمارش" یا "آماردن" برای این واژه نیم تازی بهره برد.
بدرود!
‏مَریافتن/مَریابیدن = to calculate
مَریابش، مَریافت = calculation
{مَریافتن: � مَر � ( در پهلوی به معنای شماره، مقدار ) بعلاوه �یافتن�. رویهمرفته به معنای پیدا کردن مقدار، میزان و . . . }
‎#پیشنهاد_شخصی
‎#پارسی دوست
حاسب

بپرس