حرکت کردن


    float
    dart
    move
    ride
    heave
    sail

فارسی به انگلیسی

حرکت کردن از جایی
depart

حرکت کردن با اهستگی
drag

حرکت کردن با تکان های تند و ناگهانی
jerk

حرکت کردن با جریان
drift

حرکت کردن با جهش های پیاپی
bound

حرکت کردن با حرکات سریع بدن
flounce

حرکت کردن با زحمت
flounder

حرکت کردن با سرعت
hustle

حرکت کردن با سرعت زیاد و بلا اختیار
career

حرکت کردن با نشاط و سبکبالی
dance

حرکت کردن با نیروی جاذبه زمین
gravitate

حرکت کردن با کندی و صدا
lumber

حرکت کردن به تندی
fly, shoot, whisk

حرکت کردن به تندی و اسانی
breeze

حرکت کردن به چپ و راست
flirt

حرکت کردن به طور متقاطع
crisscross

حرکت کردن دزدانه
creep

حرکت کردن گله وار
herd

مترادف ها

behave (فعل)
رفتار کردن، حرکت کردن، درست رفتار کردن، سلوک کردن، ادب نگاهداشتن

move (فعل)
تحریک کردن، بازی کردن، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، به حرکت انداختن، متاثر ساختن

proceed (فعل)
پیش رفتن، حرکت کردن، ناشی شدن از، رهسپار شدن، اقدام کردن، پرداختن به

ambulate (فعل)
راه رفتن، حرکت کردن، در حرکت بودن

whirl (فعل)
حرکت کردن، چرخیدن، چرخانیدن

waggle (فعل)
حرکت کردن، جنباندن، پیچاندن

depart (فعل)
حرکت کردن، عازم شدن، رخت بر بستن، راهی شدن، روانه شدن، عزیمت کردن

پیشنهاد کاربران

پوییدن ( در برخی باره ها )
نمونه:
�آنها هنوز براستی ( واقعاً ) درگیر همگویی ( �دیالوگ� ) هایی که پیشنهاد کرده ام، نشده اند؛ ولی می پندارم به آن سو می پویند ( حرکت می کنند ) . �
از نوشتاری در دست ویرایش
عمل کردن ، رفتار کردن ، طی مسیر کردن
از جای جنبیدن
در کنار برابر یاد شده ی �جنبیدن� و یکی دو برابر دیگر، �از جای جنبیدن� نیز در بسیاری جاها کاربرد دارد؛ نمونه:
کسانی که از جای خود نمی جنبند ( حرکتی نمی کنند ) ، زنجیرهایشان را نمی سُهند ( احساس نمی کنند ) . رُزا لوکزامبورگ / �زن شورشی�
از جای جنبیدن
در کنار برابر یاد شده ی �جنبیدن� و یکی دو برابر دیگر، �از جای جنبیدن� نیز در بسیاری جاها کاربرد دارد؛ نمونه:
کسانی که از جای خود نمی جنبند ( حرکتی نمی کنند ) ، زنجیرهایشان را انمی سُهند ( حساس نمی کنند ) . رُزا لوکزامبورگ / �زن شورشی�
راه گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) راه رفتن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن :
سخن چند راندند از آن رزمگاه
...
[مشاهده متن کامل]

وزآنجا بخندان گرفتند راه.
اسدی ( گرشاسبنامه ) .
گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.
سعدی.
میخواند اجل بر آستانت
بوسی بزنیم و راه گیریم.
امیرخسرو دهلوی ( از ارمغان آصفی ) .
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم.
ملک الشعراء بهار.
|| راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه : راه گرفتن بر کسی ؛ راه بر او بستن. ( بهار عجم ) ( ارمغان آصفی ) . از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. ( از آنندراج ) :
بیاید دهد آگهی از سپاه
نباید که گیرد بداندیش راه.
فردوسی.
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هرسو گرفتند بر شاه ، راه.
فردوسی.
بهرسو فرستاد بیمر سپاه
بر آن سرکشان تا بگیرند راه.
فردوسی.
هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680 ) .
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال.
شاهسار ( از لغت فرس اسدی ) .
دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید
وز دست و شب تیره برد راه بگیرید.
اوحدی ( از بهار عجم ) .
- راه گریز گرفتن ؛ گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن :
جفاپیشه گستهم و بندوی تیز
گرفتند از آن کاخ راه گریز.
فردوسی.
|| طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن : و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. ( تاریخ بیهقی ) .

ماشیدن: حرکت کردن ( پارسی میانه: Moshitan )
ماشه ( محرک تفنگ )
ماشین ( حرکت کننده )
حرکت کردن
به حرکت افتادن ؛ حرکت کردن.
اندرکشیدن
حرکت کردن. رفتن :
و از آنجا سوی پارس اندرکشید
که در پارس بد گنجها را کلید.
فردوسی.
بسوی حصار دژ اندرکشید
بیابان بیره سپه گسترید.
فردوسی.
فریدون کمر بست و اندرکشید
...
[مشاهده متن کامل]

نکرد آن سخن را بدیشان پدید.
فردوسی.
بفرمود تا لشکری برکشید
گرازان سوی خاور اندرکشید.
فردوسی.

به راه افتادن
رو نهادن
برپایه شاهنامه سترگ برابر حرکت واژه رویشن میباشد
معنی حرکت نه مترادف حرکت
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)

بپرس