حاکم

/hAkem/

    governor
    ruler
    dominant
    ruling
    master
    prevailing
    suzerain
    govemor
    magistrate
    [lit.] judge
    winning party
    [adj.] rulinggoverning

فارسی به انگلیسی

حاکم بودن
rule, govern, reign

حاکم بودن بر
dominate

حاکم خودسر
satrap

حاکم شدن بر
overrule

حاکم صلحیه
magistrate

حاکم ظالم
oppressing governor, oppressor

حاکم مطلق
despot

حاکم نشین
governing residence, chief town or residence, governors seat

حاکم کل
governor general

مترادف ها

burgomaster (اسم)
حاکم، شهردار، اعضای شهرداری

governor (اسم)
طرفدار، پروانه، حاکم، سایس، فرماندار، حکمران

magistrate (اسم)
حاکم، دادرس، رئیس کلانتری، رئیس بخش دادگاه

dynast (اسم)
حاکم، سردودمان، عضو سلسله پادشاهان

regnant (صفت)
حاکم، شایع، مسلط، حکمفرما، سلطنتی، سلطنت کننده

پیشنهاد کاربران

حاکم. [ ک ِ ] ( ع ص ، اِ ) نعت فاعلی از حکم. داور. قاضی. دیّان. لزام. فتاح. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ) . فیصل. راعی. ( منتهی الارب ) . لزم. حکم. ( اصطلاح فقه ) آنکه اهلیت فتوی و قضاوت بین اشخاص دارد : وی چون حاکم است که در کارها رجوع به او کنند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95 ) . در شهری مقام نکنید که در وی حاکمی عادل. . . نباشد. ( تاریخ بیهقی ص 386 ) . وی [عقل ] چون حاکم است که در کارها رجوع به وی کنند و قضا و احکام به وی است. ( تاریخ بیهقی ) . به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل. ( گلستان ) .
...
[مشاهده متن کامل]

هرچه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری ؟
سعدی.
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار.
سعدی.
|| مُسَعِّر. || فرمانده. فرمانفرما. || کسی که از طرف دولت مأمور حکومت ایالت و شهر و یا دیهی باشد. رائس. ( منتهی الارب ) . عظیم. ( منتهی الارب ) . والی :
آشکارا دهی از اندک و بی مایه زکات
رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی.
ناصرخسرو.
حاکم در خورد شهریان باید.
ناصرخسرو.
مالک ملک وجود حاکم ردّ و قبول
هرچه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست.
سعدی.
مالک ردّ و قبول هرچه کند پادشاست
گر بکشد حاکمست ور بنوازدرواست.
سعدی.
ج ، حُکّام ، حاکمین ، حاکمون. ( مهذب الاسماء ) . || حاکم لشکر؛ منصبی از مناصب عهد غزنویان : احمد و شکر خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند وگفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید. ( تاریخ بیهقی ص 358 ) . سلطان دانشمند نبیه و حاکم لشکر را و نصر خلف آنجای [ طارم ، در وقعه حسنک ] فرستاد. ( تاریخ بیهقی ص 180 ) . || نزد علماء اصول و فقهاء، حاکم خدای تعالی و محکوم علیه کسی است که طرف خطاب واقع شده باشد، و او شخص مکلف است. و محکوم ٌبه موضوع خطاب که عبارت است از فعل مکلف و آنرا محکوم ٌفیه نیزگویند پس وقتی که گفته شد نماز واجبست ، محکوم ٌعلیه شخص مکلف به اداء نماز و محکوم ٌبه نماز باشد، و این مانند آنست که بگویند: امیر بر زید چنین حکمی صادر کرد. و این برخلاف اصطلاح منطقیانست که آنان محکوم ٌعلیه و محکوم ٌبه را بر طرفین قضیه اطلاق کنند. از اینرو محکوم ٌعلیه در مثال مذکور نماز است. و محکوم ٌبه عبارت از وجوبست نه فعل مکلف. و این قاعده در جایی که چیزی صفت فعل مکلف باشد مانند وجوب و نحو آن و در چیزی که حکم تعلیقی باشد مانند سببیت و مانند آن ، ظاهر و شایع است ، چه حق تعالی به مکلف خطاب کرده که فعل او سبب است مر شیئی را یا شرط آنست یا غیر آن. اما در جائی که شی اثر باشد مر فعل مکلف را مانند ملک رَقبه یا مُتعه یا منفعت یا ثبوت دَین بر ذمه کسی ، پس گفتن اینکه محکوم ٌبه فعل مکلف است ظاهر نیست و بلکه اگرما قرار دهیم ملک رقبه را نفس حکم در این مورد چیزی که صالح باشد که آنرا محکوم ٌبه بخوانیم در بین نخواهد بود، چنانچه در کتاب تلویح بدین نکته اشاره کرده است. ( کشاف اصطلاحات الفنون ) . || ( اصطلاح اصول ) یکی از دو روایت متعارض که بروایت دیگر مقدم باشد. رجوع به حکومت شود. || ( اِخ ) یکی از نامهای خدا.
منبع. لغت نامه دهخدا

حکمت از ح. ک. م آمده و شاخات آن تحکیم / محکم / محکوم / احکام و . . . میباشد.
میناشناسی حکمت ؛ از آنجا ک ه شاخات آنرا بیان کردم میتوان در مثال ساده ای بهتر آنرا واشناسی کرد.

...
[مشاهده متن کامل]

بدین وسیله در این استوار نامه شما را به . . . . سمت منصوب میکنم. /
دقت بفرمایید استوارنامه برابر حکمنامه میباشد پس با این حساب آیا متوان گفت محکم = سفت و استوار ؟؟؟ بله
آای میتوان گفت محکوم یعنی کسی که رای آن سفت شده و قابل برگشت و شل شدن نیست؟؟؟ بله
آیا میتوان گفت احکام که انرا دستور در زبان فارسی میدانیم همان استوار است یعنی هر چیزی که ملزم به رعایت آن هستیم؟؟ بله ( قانون هم بسیار همسان با کانون است یعنی سفتگاه = مستحکم که باز هم حکم و ح. ک. م در آن دیده میشود
=> آیا حکمت همان استوار نامه میباشد ؟؟؟؟ یعنی چیزی که خداوند برای ما قانون کرده و ما ملزم به پذیرش آن هستیم و در خط سرنوشتی ما قرار دارد؟؟؟ بله
آیا حاکم همان سفت کننده و قانون نویس و کانون نویس بوده؟؟ یعنی خط نوشتن و کد دادن ( code ) همانیست که کد خدایان ( حاکمان ) انجام میدادند؟؟ بله کد / کت / code و کد دادن و خط زدن و . . . . اشاره به دستور و سفت و محکم و حاکم دارد
امروزه به اشتباه حکمت را دانش و . . . مینامند

سردمدار، زمامدار
فرماندار
حاَکم
واژهای " حاکم و قاضی " در بسیاری از موارد مترداف هستند و در معنایی مشابه یکدیگر استعمال می شوند.
ولی با توجه به معنی لغوی، می توان تفاوت آشکاری بین آنها مشاهده نمود.
قضا به معنی اتمام است .
وقتی دستوری به صورت قطعی تعیین شود و به صورت حتمی به مرحله اجرا برسد به گونه ای که کار تمام شده باشد، از عبارت قضا استفاده می شود.
...
[مشاهده متن کامل]

در قاموس قرآن آمده است : قضا به معنی تمام کردن است.
. مثل‏ فَلَمَّا قَضی مُوسَی الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ . . . قصص:۲۹.
چون موسی مدت را تمام کرد و با اهلش براه افتاد . . .
فَإِذا قَضَیْتُمْ‏ مَناسِکَکُمْ فَاذْکُرُوا اللَّهَ‏ بقره: ۲۰۰.
فَوَکَزَهُ مُوسی‏ فَقَضی‏ عَلَیْهِ‏ قصص: ۱۵. گفته‏ اند �قضی علیه� یعنی مرگ را بر او وارد کرد و او را کشت ظاهرا �قضی� در اینگونه موارد به معنی تمام کردن است یعنی موسی مشتی بر او زد و کار او را تمام نمود وَ نادَوْا یا مالِکُ‏ لِیَقْضِ‏ عَلَیْنا رَبُّکَ قالَ إِنَّکُمْ ماکِثُونَ‏ زخرف: ۷۷. گویند اى مالک پروردگارت کار را بر ما تمام کند و ما را بمیراند گوید شما ماندنی هستید ایضا آیه‏ لا یُقْضی‏ عَلَیْهِمْ فَیَمُوتُوا فاطر: ۳۶. کار آنها تمام کرده نمیشود تا بمیرند. ۱
ولی حکم به معنی اتقان و استحکام است.
در لسان العرب می گوید :
حاکم: "هو الذی یُحْکِمُ الأَشیاءَ و یتقنها" ۲
حاکم کسی است که امور را به صورت متقن و محکم انجام می دهد.
بنابراین می توان گفت " قاضی " کسی است که در داوری مساله را تمام می کند و رای نهایی را صادر می کند.
و "حاکم " کسی است که امور را به صورت دقیق و متقن و محکم انجام می دهد و در این معنا فراتر از داوری و قضاوت است و شامل همه امور می شود.
۱. قاموس قرآن، ج‏۶، ص: ۱۸
۲. لسان العرب، ج‏۱۲، ص: ۱۴۰

فرمانده
رعیت دار. [ رَ عی ی َ ] ( نف مرکب ) دارنده ٔ رعیت . || حافظ و نگهبان رعیت . || پادشاه و حاکم . ( ناظم الاطباء ) .
فرمان فرما
حکم دار. [ ح ُ ] ( نف مرکب ) حاکم .
فرمانروا
شاه
معنی حاکم میشه فرمانروا پادشاه
کسی که تمام کارها را با حکمت ( فایده ) انجام میدهد
طبیب، دانای شهر
رئیس فرمانروا پادشاه
پادشاه رئیس فرمانروا
حاکم در زبان عبری به معنی دانشمند و حاکم دینی به حاکام و سپس به خاخام تبدیل گردیده.
پادشاه، حکمران
دستور دهنده - فرمانده - سلطان - رهبر
فرمان روا ، فرمان فرما
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٠)